یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          





جستجو





  عربستان جسد عموی پیامبر را از قبر بیرون آورد!   ...

عربستان جسد عموی پیامبر حضرت حمزه را از قبر بیرون آورد؛ولی با چیزی مواجه شدن که تمام دنیارا شوکه کرد





موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[جمعه 1404-03-09] [ 12:45:00 ق.ظ ]





  چقدر دلتنگ امام زمانت هستی؟   ...

🔹با امام حاضر 

چقدر دلتنگ امام زمانت هستی؟

صدای ناله‌اش، جمعیت را به گریه انداخته بود، 

تا همین جمعه‌ی قبل، پیامبر برای خطبه خواندن به او تكیه می‌داد، 

حالا اما برای رسول خدا منبر ساخته بودند، 

ستون چوبی مسجد مدینه، طاقت دوری حجت خدا را نداشت، 

صدای ناله‌اش هر لحظه بیشتر می‌شد!

پیامبر صلی الله علیه وآله از منبر جدید پایین آمد؛

سراغ تكیه‌گاه قدیمی‌اش رفت؛

در آغوشش گرفت؛

نوازشش کرد؛

ستون حنّانه آرام شد، 

پیامبر به منبر جدید برگشت، 

رو به مردم فرمود: 

حتی این چوب خشک هم دلش برای من پر می‌کشد؛

حتی این ستون هم از دوری پیامبرش غصه‌دار می‌شود؛

ولی انگار برای بعضی از شما، دوری و نزدیكی من فرقی ندارد!

اگر این ستون را در آغوش نمی‌گرفتم، تا قیام قیامت ناله می‌كرد!

بحارالأنوار ج‏۱۷ ص ۳۲۶

چقدر دلتنگ امام زمانت هستی؟ دلتنگِ امام زمان شدن از نشانه‌های ایمان است…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[شنبه 1404-02-27] [ 10:33:00 ق.ظ ]





  داستانی از ملا نصرالدین   ...

🖌ملانصرالدین از جلو غاری می گذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه می گردد.

مرتاض گفت:” بر حیوانات مطالعه می کنم، از آن ها درس های زیادی می گیرم که می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند.”

☢ملانصرالدین پاسخ داد:” بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه را که می دانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت می گویم.”

مرتاض از جا پرید:” این اتفاق فقط می توانست برای یک قدیس رخ بدهد.”

🔻بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت.

-” حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال می شوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟!”

❇️ملانصرالدین پاسخ داد:” خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام بیاورم”

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[جمعه 1404-02-26] [ 07:32:00 ق.ظ ]





  شهید بشارتی:   ...

شهید بشارتی تعریف می‌کرد:«با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند.
بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز.
من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم.


پس از نماز دیدم حسین می‌خندد.
به من گفت:« می‌خواهی یقینت زیاد بشه؟»


با تعجّب گفتم: «بله، اما تو از کجا فهمیدی؟»

خندید و گفت: «گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.»
من همان کار را کردم.
شنیدم که زمین با من حرف می‌زد!
و من را نصیحت می‌کرد و می‌گفت:
«مرتضی! نترس. عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست، من و تو هر دو عبد خداییم،
اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و…»


زمین مدام برایم حرف می‌زد. سپس حسین گفت:
«مرتضی! یقینت زیاد شد؟»


مرتضی می‌گفت:« من فکر می‌کردم انسان می‌تواند به خدا خیلی نزدیک شود، اما نه تا این حد.»

🌺شهید حسین‌علی عالی
📙برگرفته از کتاب پنجاه سال عبادت


‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅




موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[پنجشنبه 1404-02-25] [ 09:31:00 ب.ظ ]





  حَلّال مشکلات   ...

✍️ داشتم جدول حل می‌کردم، یک جا گیر کردم: «حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی»

👨‍💼 پدرم گفت: معلومه، «پول»

گفتم: نه، جور در نمیاد.

🧕 مادرم گفت: پس بنویس «طلا»

گفتم: نه، بازم نمیشه.

🧖‍♀ تازه‌عروس مجلس گفت: «عشق»

گفتم: اینم نمی‌شه.

💁‍♂ دامادمون گفت: «وام»

گفتم: نه.

👮‍♂ داداشم که تازه از سربازی اومده گفت: «کار»

گفتم: نُچ. 

👵 مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»

گفتم: نه، نمی‌خوره

هرکسی درمانِ دردِ خودش را می‌گفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،

🌱 پابرهنه می‌گوید «کفش»

🌱 نابینا می‌گوید «نور»

🌱 ناشنوا می‌گوید «صدا»

🌱 لال می‌گوید «حرف»

و…

🔺 اما هیچ‌کدام جواب کاملی نبود.

👈🏻جواب «فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[یکشنبه 1404-02-21] [ 10:32:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما