یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30





جستجو





  تا اسم مدال میآد....   ...

🥇 تا اسم مدال میآد
همه ما به فکر مدال طلا می‌افتیم
همیشه مدال‌ها از جنس طلا نیست!
بعضی وقت‌‌ها از جنسِ
خون جگر است و داغِ دل …


📷 تصویر آقای حسنعلی ضرغام پور پدر ۵ شهید عالیقدر که عکس فرزندانش را مثل مدال به سینه چسبانده..

شادی روح مطهر همه شهدا صلوات 



موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[یکشنبه 1403-05-21] [ 03:26:00 ب.ظ ]





  طلب حورالعین کردن از حضرت امیر المومنین    ...

کمی از حورالعین

 

یکی از علما و سادات وارسته که قبلاً ساکن نجف بود و بعد سالها در تهران بود و چند سال قبل فوت کرد نقل می‌کرد که من ازدواج نکرده بودم. روزی در‌حرم امیرالمؤمنین‌(علیه ‌السلام) به آقا خطاب کردم و گفتم آن حور‌العین‌ها که در قیامت هست یکی از آنها را در همین دنیا برای ما بفرستید ! ‌بلافاصله دیدم خانمی چادر بر سر و نقاب به صورت به طرفم آمد و گفت: «می‌خواهی صیغه‌ات بشوم؟»

 گفتم: «آری» گفت: «الان انتخاب کن که یک روز یا یک هفته یا یک ماه یا یک سال یا نود و نه سال؟ و هر چه انتخاب کنی قابل تمدید هم نیست!‌» فکری‌کردم و دیدم نقاب دارد و نمی‌شود اطمینان کرد، شاید عجوزه و پیر و زشت باشد ! ‌بالاخره گفتم: «یک هفته.»

 او قبول کرد و به خانه رفتیم و صیغه را خواندیم و نقاب را کنار زد. دیدم آنقدر زیباست که نمی‌دانم آیا انسان است یا فرشته ! از بس زیبا بود، غش کردم!!! آن زن شانه‌هایم را مالید تا به حال عادی برگشتم.گفت: «آقا این چه حالی است داری، تو یک هفته بیشتر وقت نداری !!!»

‌بالاخره یک هفته را به نهایت لذت و خوشی سپری کردم اما از جمال و کمال و تناسب اندام او حیران بودم، بعد از گذشت آن مدت او عازم رفتن بود. به او گفتم تو را قسم می‌دهم بگویی که کیستی یا از کجا پیدایت شد؟ و …

گفت: «‌من‌همان‌حورالعین هستم که از امیرالمؤمنین طلب کردی، این را گفت و ناپدید شد و رفت!‌» (1) 

 

(1) صفحه 25 کتاب حورالعین زیباروی بهشتی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 02:12:00 ب.ظ ]





  طی الزمان وملاقات با پیرمردی کشاورز در روزگار انوشیروان   ...

 

 

طی الزمان و ملاقات با پیرمردی کشاورز در روزگار انوشیروان 

 

……. بعد از ظهر  تو حرم حضرت عبدالعظیم بودیم که ناگهان به آقای ایراندوست حالی دست داد که بسیار متحول شدند و از جای خود برخاستند و فریادی کشیدند و الله اکبر و سبحان الله می گفتند و دستانشان را محکم بر پای مبارک می کوبیدند. بعد از لحظاتی دانستم که در گوش وی از غیب ندایی رسید و لحظاتی آقا را سکوتی فرا گرفت و به دنبال آن هم مکاشفه ای برایشان روی داد، که فرمودند: باید سریعا به منزل بروم. 

فردای آن صبح که آقا را زیارت کردم حالشان بسیار محزون بود و از دیروز که پرسش نمودم خود آقا بی پرده فرمودند: آقا جان در آن لحظه یکی از اولیای بسیار بزرگ از غیب در گوشم به سخن آمد که سریعا به منزل برگشتم و به زمان آن ولی خدا و آن یگانه روزگار در زمان انوشیروان طی زمان نمودم و نیم روز با آن اعجوبه الهی که پیرمردی کشاورز بود ملاقات نمودم و بنده خاص پرورگار را حزنی بود که ما را هم محزون نموده است و چنان مظلوم واقع شده بود که برای وی گریستم، چرا که پیرمرد زمانی که در منزل نبود،سربازان انوشیروان خانه اش را خراب کرده و اموالش را به غارت برده و مزرعه اش را درهم کوبیده بودند که پیرمرد در بازگشت خانه اش را که این چنین میبیند چنان به خداوند شکایت می کند که ندایش را در حرم عبدالعظیم شنیدم که می گفت: 

خدایا من نبودم تو که بودی 

و با خود رازی داشت که می بایست سریعا به نزد ایشان بروم و نیم روزی را با آن ولی روزگار که ازدواج هم نکرده بود بگذرانم که الحمدالله لحظه ای که پیرمرد در حال خواندن اسم اعظم الهی بر انوشیروان بود رسیدم و ایشان هم دعوت ما را از همان حرم لبیک گفته بودند و …. 

آقا فرمودند: بعد از بازگشت از طی زمان اتفاق بزرگی در اتاقم افتاد و آن لحظه فهمیدم که دست بالای دست چه بسیار است و مشاهده نمودم قبل از ان که بنده از طی زمان به حال برگردم آن پیرمرد زودتر از ما در اتاق نشسته و منتظر ما هستند و با دیدن ما فرمودند: خسته نباشی جوان. 

که ایشان قدم مبارک را روی چشمان ما گذاشتند و دیدن ما را پس دادند و پس از لحظاتی ایشان هم در نیم شب بازگشتند و به روزگار خویش رهسپار شدند. 

آقای ایراندوست از آن جا که درس نخوانده بودند لذا در آن لحظه نخست در حرم که صدایی در گوش مبارکشان رسید به ما فرمودند: آقا جان، انوشیروان برای چند سال پیش بود؟گفتم شاید حدود دو یا دو هزار و پانصد سال بیشتر یا کمتر بوده، فردای آن روز با خبر شدم که چرا پرسیدند. 

ناگفته نماند که مرحوم ایراندوست طبق آنچه بعدها در پس کنایه فرمودند معلوم شد که با بیشتر انبیای الهی با طی زمان ملاقات نموده اند که حتی از یک سری از حضرات هم هدیه ای دارند، از جمله استخاره که آن را از حضرت یعقوب علیه السلام دارند. (1) 

 

(1) کجا بودم کجا رفتم ، صفحه 85 

 

با خوندن این مطلب یه سوالی به طور جدی برام مطرح شد. این که بعضی از آدما تو این دنیا آن چنان از جنس نورند که به این مراتب می رسند و بعضی دیگر کلاه گذاشتن سرمردم و خوردن حقشون رو نشونه زرنگی خودشون میدونن و به خودشون میبالن؟!!!!!!!!!!

به واقع داستان چیه؟!!!!!!!!!!!

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 02:09:00 ب.ظ ]





  خاطره ای نا شنیده از ملا آقا جان وحاج حاج آقا   ...

خاطره ای ناشنیده از ملا آقا جان و حاج حاج آقا

 

مرحوم حاج حاج آقا از اولیاء الهی بود، ایشان می گفت من از ابهر که به قصد حرم حضرت رضا (سلام الله علیه) حرکت کردم حوائجم را در نظر گرفتم و بلکه آن ها را یادداشت کردم تا این که به مشهد رسیدم.به حرم که رسیدم و مقابل ضریح حضرت قرار گرفتم، دیدم حضرت رضا (علیه السلام) بالای ضریح نشسته است. تا حضرت را دیدم تمام حوائجم یادم رفت، چیزی به یادم نیامد، هر چه فشار به خودم آوردم چیزی در ذهنم نیامد، آخر سر عرض کردم، آقا آن دسته گل کنار دستتان را به من بدهید،حضرت هم مرحمت کردند.مردم اطراف ضریح دیدند که دسته گل به من داده شد. لذا به طرف من هجوم آوردند، من هم آن را لای قبا مخفی کردم و پیش حاج ملا آقا جان آمدم. 

سپس آیت الله ابطحی نقل می کنند: 

ما در خدمت ملا آقا جان در مسافرخانه نشسته بودیم که حاج حاج آقا وارد شد. مرحوم حاج ملا آقا جان هم به ایشان گفت:اول آن دسته گلی که از مولایم گرفتی به من بده تا بو کنم، بعد قضیه را برای این ها تعریف کن. (1) 

 

(1) مجله خورشید مکه، شماره 21 ، صفحه 26 

 

حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) فرمودند: 

چهار چیزند که خداوند که خداوند آن ها را جز به دوست خود نمی بخشد. 

1- خاموشی و آن نخستین مرحله عبادت است. 

2- توکل بر خداوند 

3- تواضع 

4- زهد در دنیا (2) 

 

(2) المحجه البیظاء ، جلد 6 ، صفحه 22

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 12:15:00 ب.ظ ]





  کرامتی از آیت الله بهجت   ...

کرامتی  از آیت الله بهجت

 

یکی از علاقه مندان ایشان می گوید: 

« سال ها پیش که شور و نشاط جوانی داشتم و از همه چیز و همه کس برای مهذب شدن بریده بودم و همه حواسم به آیت الله بهجت - دام ظله - بود، صبح دل انگیزی برای شرکت در مجلس مرثیه هفتگی ایشان به خانه شان رفتم. ( آن زمان ها ایشان در خانهء سابق خود مجلس روضه برقرار می کردند) اما چون یک ساعت زودتر آمده بودم، پشت در نشستم تا ساعت شروع مجلس رسیده و در باز شود و هیچ کس جز من آن جا نبود. 

از آن جا که انس بسیار شدیدی به ایشان داشتم و کاملا شیفتهء ایشان بودم، به ذهنم رسید که « چه می شد اگر برای یک دم، سایه مهر و ملاطفت ایشان بر من افتد تا از خستگی پیمودن این راه بیاسایم؟!! چه مانعی دارد که حضرت آقا - مد ظله - برای این که بفهمانند من از چشک عنایتشان دور نیستم، همین حالا بیایند، در را باز کرده و مرا به خانه دعوت کنند؟!!! دیوار ها که برای ایشان حجاب نیست و هرگاه بخواهند پشت یوارها و نیت انسان را می بینند و می دانند ، پس چرا توقع نداشته باشم؟!! 

و چون هیچ اثری ندیدم، در آن خلوت کوچه ، آرام آرام و بی صدا گریه ام گرفت و خود را بدبخت و بی حاصل دیدم که با وجود همه تلاشهایم، هنوز شایسته چنین عنایتی نیستم. در همین حال که در درون خود می سوختم، صدای نزدیک شدن گامهایی را از داخل خانهء آقا -دام ظله- شنیدم و از شرم حضور خود را در کوچه کنار خانهء ایشان کاملا پنهان کردم تا حتی اگر کسی جز ایشان در را گشود و بیرون رفت مرا نبیند و ناگهان در باز شد و آن آفتاب زندگی بخش با شب کلاه و دشداشه ای سفید بیرون آمد و کمی به داخل کوچه ای که در آن پنهان شده بودم متمایل شده و فرمودند:« بیا داخل» 

با آمیزه ای بسیار شیرین از هیبت و محبت که هر چه سخن بود، از یاد می برد، وارد خانه شدم با چه حالی!!! 

پیش تو جامه در برم، نعره زند که بر درم 

آمدمت که بنگرم، گریه نمی دهد امان 

و ساعتی بعد دوباره در خانه را برای برگزاری روضه گشودند. (1) 

 

(1) نفس مطمئنه ، صفحه 18

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 11:58:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
 
 
مداحی های محرم