#کودک_و_عسل
کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد
روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند.
به او گفت:
در این کاسه زهر است
مراقب باش که از آن نخوری
خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری
پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و
تمام عسل را خورد، وقتی خیاط برگشت
سراغ پارچه را گرفت، کودک گفت
اگر قول بدهی مرا نزنی به تو راست خواهم گفت
کودک گفت:
من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه
زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا
زنده مانده ام، حالا دیگر خود دانی
[سه شنبه 1401-06-01] [ 07:11:00 ب.ظ ]