یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30





جستجو





  چگونه به نامحرم نگاه نکنی   ...

? چگونه به نامحرم نگاه نکنیم ?

(چگونه خود را از معصیت حفظ نماییم)

? جوانی ازعالمی پرسید:

من جوان هستم ونمی توانم نگاهم را از نامحرم منع کنم…چاره ام چیست ؟

✍ عالم نیز، کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را سالم به جایی ببرد و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد و از شخصی هم  درخواست کرد او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت؛ جلوی همه مردم او را کتک بزند!?

جوان کوزه راسالم به مقصد رساند و چیزی بیرون نریخت…

عالم ازاوپرسید: چند نامحرم سر راه خود دیدی؟؟ ?

جوان جواب داد: هیچ! فقط به فکرآن بودم که شیر را نریزم که مبادا جلوی مردم کتک بخورم وخوار و خفیف بشوم…?

?عالم گفت این حکایت مومنی است که همیشه خدا را، ناظر

بر کارهایش می بیند…

و از روز قیامت و حساب و کتابش که مبادا در نظر مردم خوار وخفیف شود بیم دارد. 

? آیاانسان نمی داندکه خدا او‌‌ را می بیند !!

سوره علق ( آیه ۱۴ )


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[پنجشنبه 1401-05-06] [ 09:23:00 ق.ظ ]





  آیت الله بهاءالدینی   ...

❇️آیت الله بهاءالدینی(ره):

?سه‌ چیز برای حل معضلات و گرفتاری خیلی مؤثر است:

1⃣اولی، کشتن گوسفند؛ کسانی که تمکن مالی دارند، گوسفند ذبح کنند و به فقرا بدهند. کشتن گوسفند و خون‌ ریختن خیلی از بلاها را رفع می‌‌کند.

2⃣دومی، حدیث کساء است. «و ادفعوا أمواج البلاء بالدّعاء»، پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم چندبار قسم ‌خوردند که اگر کسی این حدیث را بخواند، اگر غمگین باشد، غمش برداشته می‌‌شود، صاحب حاجت حاجتش برآورده می‌‌شود.

3⃣سومی هم، چهارده‌هزار مرتبه صلوات فرستادن است. حالا چهارده‌هزار مرتبه را چندنفر یا در چند جلسه بفرستند فرقی نمی‌کند. ذکر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد. گاهی من برای اموات صلوات را هدیه می‌‌کنم و اثرات عجیبی هم دیدم. خواب دیدم فردی به چند نوع عذاب گرفتار است مقداری صلوات برایش هدیه کردم دوباره در خواب دیدم، الحمدلله صلوات‌ها او را نجات داده‌اند. کسی می‌‌گفت: مادرم چند‌سال قبل مرده بود، یک شب خوابش را دیدم، گفت: پسرم! هیچ‌چیزی مثل صلوات روح من را شاد نمی‌کند؛ بهترین هدیه که به من می‌‌دهی، این ذکر است.

#آیت_الله_بهاءالدینی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 09:22:00 ق.ظ ]





  یک داستان   ...

✨? #یڪ_داستان 

✍ مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت.

شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ سوال کرد.

ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. 

? شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است.

شیخ گفت:

? روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم. 

? زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی، خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست. 

◀️? مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه می‌کردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[چهارشنبه 1401-05-05] [ 07:44:00 ب.ظ ]





  جوان کافری عاشق دختر عمویش شد   ...

*جوان کافری عاشق دختر عمویش شد،عمویش یکی از رؤسای قبایل عرب بود.*

*جوان کافر رفت پیش عمو و گفت: عموجان من عاشق دخترت شده‌ام  آمدم برای خواستگاری….*

*عموگفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است…!*

*جوان کافر گفت: عموجان هرچه باشد من می‌پذیرم.*

*عموگفت: در شهر بدی‌ها (مدینه)*

*دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو…!!*

*جوان کافر گفت: عمو جان این دشمن تو اسمش چیست…؟!*

*عمو گفت : اسم زیاد دارد؛ ولی بیشتر او را به نام علی‌بن ابیطالب می شناسند…*

*جوان کافر فوراً اسب را زین کرد با شمشیر  و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی‌ها (مدینه) شد…*

*به بالای تپّه‌ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است.*

*به نزدیک جوان عرب رفت.-*

 *گفت: ای مرد عرب تو علی را می‌شناسی …؟!*

*جوان عرب گفت: تو را با علی چه‌کار است…؟!*

*جوان کافر گفت : آمده‌ام سرش را برای عمویم  که رئیس و بزرگ قبیله‌مان است ببرم چون مهر دخترش کرده است…!*

*جوان عرب گفت: تو حریف علی نمی‌شوی…!!*

*جوان کافر گفت : مگر علی را می‌شناسی …؟!*

*جوان عرب گفت : بله من هر روز با او هستم و هر روز او را می‌بینم..!*

*جوان  کافر گفت : مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او رااز تن جدا کنم…؟!*

*جوان عرب گفت: قدی دارد به اندازه‌ی قد من هیکلی هم‌هیکل من…!*

*جوان کافر گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست…!!*

*مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم…!!*

*خب حالا چی برای شکست علی داری…؟!*

*جوان کافر گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان…!!*

*جوان عرب گفت: پس آماده باش…*

*جوان کافر خنده‌ای بلند کرد و گفت: تو با این بیل می‌خواهی مرا شکست دهی …؟!* 

*پس آماده باش..شمشیر را از نیام کشید.*

*جوان کافر گفت: اسمت چیست…؟!*

*مرد جوان عرب جواب داد عبدالله…!!*

*(بنده‌ی خدا) و*

*پرسید نام تو چیست…؟!*

*گفت: فتاح ،و با شمشیر به عبدالله حمله کرد…*

*عبدالله در یک چشم به‌هم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد وبا خنجر خود جوان کافر خواست تا او را بکشد که دید  اشک از چشم‌های جوان کافر جاری شد…*

*جوان عرب گفت: چرا گریه می‌کنی…؟!*

*جوان کافر گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم به‌ دست تو کشته می‌شوم…*

*مرد عرب جوان کافر را بلند کرد و گفت: بیا با این شمشیر سر مرا ببُر و برای عمویت ببَر…!!*

*جوان کافر گفت:*

*مگر تو کی  هستی …؟!*

*جوان عرب گفت منم* *(( اسدالله الغالب علی‌بن ابیطالب ))* 

*که اگر بتوانم دل بنده‌ای از بندگان خدا را  شاد کنم؛ حاضرم سر من مِهر دخترعمویت شود..!!!*

*جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت :*

*من می‌خواهم از امروز غلام تو شوم یاعلی*  

*پس فتاح شد قنبر غلام  علی‌بن ابیطالب…*

*یاعلی! تو که برای رسیدن جوانی کافر به آرزویش سر هدیه کردی …*

*یا علی! ما دوستداران تو مدتی‌است گرفتار انواع بلاها و بیماری‌ها و …شده‌ایم ترا به حق همان غلامت قنبر دست‌های ما را هم بگیر…* 

*✴️ بر جمال پر نور مولا امیرالمؤمنین علی*

*(علیه السّلام ) صلوات…*

*یاعلی مدد*       

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 07:41:00 ب.ظ ]





  داستان   ...

روزی پیامبر اکرم به خانه حضرت زهرا آمدند . حضرت علی و حسنین (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند .

پیامبر خطاب به اهل بیت خود فرمودند :

چه میوه ای از میوه های بهشتی میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد.

امام حسین که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده سبقت گرفتند. رفتند در دامن رسول خدا نشستند و عرضه داشتند :

پدر جان به جبرائیل بگوئید از خرماهای بهشتی برای ما بیاورد .

و حضرت رسول اکرم هم به خواسته حسین خود جامه عمل پوشانیدند و به جبرئیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد.

مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در حجره حضرت زهرا سلام الله عليها گذاشت.

پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند : فاطمه جان یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است ، آنرا نزد من بیاور .

حضرت زهرا آن طبق را آوردند و نزد پدر گذاشتند. پیامبر خرمای اول از درون ظرف برداشتند و در دهان سرور جوانان اهل بهشت امام حسین نهادند و فرمودند « حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » سپس خرمای دوم را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر سرور جوانان اهل بهشت امام حسن نهادند و باز فرمودند «حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ». خرمای سوم را در دهان جگر گوشه خود حضرت زهرا نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند.

خرمای چهارم را هم در دهان حضرت علی نهادند و فرمودند « علی جان نوش جانت‌، گوارای وجودت » خرمای پنجم را از درون ظرف برداشتند و باز دوباره در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند .

خرمای ششم را برداشتند، ایستادند و در دهان حضرت علی گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند.

در این هنگام حضرت زهرا فرمودند : پدر جان به هر کدام از ما یک خرما دادید اما به علی سه خرما و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید . چرا بین ما اینگونه رفتار کردید ؟

رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم ، دیدم و شنیدم که جبرائیل و مکائیل از روی عرش ندا بر آورده اند که : «حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل همان جمله را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ».

فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم حوری های بهشتی سر از غرفه ها در آورده اند . و می گویند « فاطمه جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به پیروی از آنها این جمله را تکرار کردم.اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که خداوند از روی عرش صدا می زند « علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت » . به اشتیاق شنیدن صوت حق خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که «هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت ، گوارای وجودت علی جان.به احترام صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم ، شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:« یامحمد ، بعزّت و جلالم قسم اگر تا صبح قیامت خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم تا قیامت می گویم علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت».  

 

  خداوندا به حق علی علیه السلام گره از کار ما بگشا

 جلاءالعیون علامه مجلسی

اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد و عجل فرجهم و سهل مخرجهم.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 02:40:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
 
 
مداحی های محرم