💢 تشرف شیخ حسن علی نخودکی خدمت امام زمان(عج)
مرحوم آیتالله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نخودکی میفرماید: من یک سال ریاضت کشیدم که خدمت آقا امام زمان (عج) برسم و هدفم هم این بود که از دستِ بابرکتِ امام زمان (عج) پولی بگیرم و خرج زندگی و معاشم بکنم.
بعد از یک سال ریاضت و مجاهدت و مداومت، یک شب در عالم مکاشفه به من گفتند: شیخ حسنعلی! به بازار خربزهفروشهای اصفهان برو و امام زمانت را آنجا ملاقات کن!
فردای آن شب، لباس پوشیدم معطر و با طهارت، به بازار خربزهفروشهای اصفهان وارد شدم. ابتدا داخل مغازهها را نگاه میکردم ببینم آقا در کدام مغازه است؟
در مغازهها، قیافهای که به نظر بیاید امام زمان (عج) باشد را من نمیدیدم. وسط بازار آمدم. در آنجا خربزهفروشهای جزء حضور داشتند که خربزه به صورت بُرشی میفروختند. لابهلای مردم که آمدم، دیدم کنار طَبَقِ یک پیرمرد خربزه فروش، قطب عالم امکان روی یک چهارپایه نشستهاند.
آن شب، تو را به خوبی تشبیه به ماه کردم
تو خوبتر ز ماهی من اشتباه کردم
خدمت حضرت رفتم و سلام کردم و عرض کردم: یک سرمایه از شما برای ادارهی زندگی میخواهم.
آقا دستشان را به سمت من دراز کرده و فرمودند: بگیر. کف دستِ حضرت، چند سکه پول خُرد بود. گفتم: آقا! من بیش از این، از شما میخواهم که زندگی آیندهام را اداره کنم. آقا دستشان را برگرداندند و گفتند برو.
(حاج شیخ با این عظمت، باید اینجا تأدیب بشود).
امامت وقتی میگوید بگیر، باید بگیری!
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشهی چشمی به ما کنند؟
با یک ریال از دست حضرت، دنیای انسان تأمین میشود. متوجه باش از دستِ چه کسی داری پول را میگیری؟
آقا فرمودند: برو.
حاج شیخ ادامه دادند: از بازار بیرون آمدم. در فکر فرو رفتم که چرا امام به من گفتند برو و چرا پول از دست حضرت نگرفتم. یک سکه از دستِ حضرت میگرفتم، دنیای زندگیام تأمین میشد!
به بازار برگشتم اما دیدم آقا نیستند. به پیرمرد خربزهفروش گفتم: کسی که کنارت نشسته بود را میشناختی؟ گفت: نه، ولی آقای خوب و مهربانی است. گاهی اوقات هفتهای یک بار و گاهی اوقات، دو هفتهای یک بار به ما سر میزند. وقتی بازار کساد است، به ما کمک میکند و از ما دلجویی میکند.
متوجه شدم که این پیرمرد، امام زمان (عج) را نشناخته است.
یک سال دیگر ریاضت کشیدم تا پس از گذشتِ یک سالِ دیگر، دوباره در عالم مکاشفه به من گفتند: فردا، آقا را در بازار خربزهفروشها میبینی.
من دیگر جای حضرت را در بازار خربزهفروشها میدانستم و به همین خاطر، مستقیم به سراغ همان پیرمرد رفتم. مشاهده کردم محبوب دلها آنجا نشستهاند. خدمت ایشان سلام کردم. جواب دادند و فرمودند: شیخ حسنعلی! چه میخواهی؟ عرض کردم: یک سرمایهای برای اداره زندگی از شما میخواهم. آقا باز هم دست دراز فرمودند و همان پولهای خُرد سال قبل در دستشان بود. دیگر ادب شده بودم. پولها را از دستِ ایشان گرفتم. از محضرشان بیرون آمدم.
شیخ حسنعلی اصفهانی میفرماید: با همان پولهای خرد، یک کیسهی کرباسیِ پُر، پایههای مُهر خریدم. هر گاه در زندگی پول لازم داشتم، سه الی چهار تا از این پایههای مُهر را برمیداشتم و حکّ اسم میکردم و میفروختم و مدتها زندگیم تأمین بود.