یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





جستجو





  چقدر خاطره داری؟   ...

?بمب خاطره

چقدر خاطره ها برام زنده شد??

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[چهارشنبه 1401-05-05] [ 01:51:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  این قشنگترین پیامی بود که خوندم   ...

این قشنگترین پیامی بود که خوندم:

در زندگی یاد گرفتم:

با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند!

با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می‌کند.

از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.

و‌ تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم.

و سه چیز را هرگز فراموش نمی‌کنم:

۱. به همه نمی‌توانم کمک کنم.

۲. همه‌چیز را نمی‌توانم عوض کنم.

۳. همه من را دوست نخواهند داشت…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 01:49:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  کرامت شیخ نخودکی اصفهانی   ...

✨?✨?✨?

✨?✨?✨

✨?✨?

✨?✨

✨?

#کراماتـــ_ایشان

?داستان  طی الارض حاج آقا نخودکی اصفهانی(ره)?

⚜رهایی از دام قوش آبادی، در یک لحظه!

?درباره ی یک نمونه از کرامات ایشان از مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل شده است که وی فرموده است: 

?«روزی در خدمت حاج شیخ حسنعلی به کوه (معجونی) از کوهپایه های مشهد رفته بودیم. در آن هنگام مردی یاغی به نام محمد قوش آبادی که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنید، کشته خواهید شد!

❇️در این بین مرحوم حاج شیخ به من فرمودند: وضو داری؟ عرض کردم: آری.آن گاه دست مرا گرفتند و گفتند: چشم خود را ببند، پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم فرمودند: چشمانت را باز کن؛ و چون چشم گشودم، دیدم که که نزدیک دروازه ی شهر می باشیم!

?بعدازظهر آن روز، خدمت ایشان رفتم و فرمودند: قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟گفتم: خیر.

⭕️سپس ایشان فرمودند: تو باید زبانت را در اختیار داشته باشی و بدان که تا من زنده ام، از این ماجرا نزد کسی سخنی نگویی، وگرنه موجب مرگ (نابهنگام) خود خواهی شد!

#شیــخ_نخـودکی_اصفهانی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 01:44:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  درویش یک دست   ...

? درویش یک دست

درویشی در کوهساری، دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود.

در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد.

روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد.

درویش، مدتی به پیمان خود وفادار بود تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد.

تا پنج روز، هیچ میوه‌ ای از درخت نیفتاد.

درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد و بالأخره گرسنگی بر او غالب شد.

عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد.

خداوند به سزای این پیمان شکنی، او را به بلای سختی گرفتار کرد.

قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌کردند.

یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد.

ناگهان مأموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزء دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند.

بلافاصله، محکمه تشکیل شد و طبق حکم یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند.

وقتی نوبت به درویش رسید، ابتدا دست او را قطع کردند و همین که خواستند پایش را ببرند، یکی از مأموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مأمور اجرای حکم فریاد زد و گفت ای سگ صفت، این مرد از درویشان حق است، چرا دستش را بریدی؟

خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست، اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت این سزای پیمان شکنی من بود، من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.

از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف شد

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 01:40:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  کاغذهای برات از آتش   ...

?کاغذهای برات از آتش برای اموات!

آقای حاج شیخ اسماعیل جاپلقی گفت: جوانی به عتبات رفته و شش ماه در ان جا بود.

در ابتدای ورود، شبی در خواب دید در وادی السلام نجف است و کاغذهایی از آسمان می‌ریزد و مردگان جمع می کنند؛ ولی یک نفر ایستاده و هیچ اعتنایی به ان‌ها نمی کند!!

جوان گفت: نزدیک رفته، پرسیدم: این کاغذها چیست؟

جواب داد: دعای مسلمانان دنیا که می گویند: اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات، به این صورت برای مردگان می آید؛ این کاغذها، برات آزادی از آتش جهنم است.پرسیدم: چرا شما استفاده نمی کنید؟

 گفت: من پسری دارم که‌ شب‌هاي‌ جمعه یک کاسه آب برای من می‌فرستد، این کاغذها را برای کسانی که کسی را ندارند، میگذارم.

پرسیدم: اسم پسرت چیست؟

گفت: حسین ودر نزدیکی صحن، بساط خرازی پهن میکند.

 صبح که از خواب بیدار شدم، به نشانی اي که گفته بود رفتم و ان جوان را دیدم.

گفتم: شما پدر دارید؟

جواب داد: نه، مدتی است که از دنیا رفته است.

 پرسیدم: برایش خیرات می‌فرستید؟ گفت: من چیزی ندارم، فقط شب‌هاي‌ جمعه یک کاسه آب به نیت او میدهم.

پس از شش ماه، دوباره همان منظره را در خواب دیدم؛ ولی اینبار، ان مرد که از ان کاغذها برنمی‌داشت، برمی‌داشت.

 پرسیدم: شما که گفتید این کاغذها را برای افرادی میگذارم که کسی برایشان خیرات نمی کند، پس چرا حالا برمی‌داری؟

گفت: دوهفته است که آب برایم نیامده…

صبح که از خواب بیدار شده و از احوال ان جوان جویا شدم، گفتند: دوهفته قبل از دنیا رفته است.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 10:16:00 ق.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...



  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
 
 
مداحی های محرم