یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





جستجو





  بوی بد گناه   ...

✨﷽✨

#تعطروا_بالاستغفار

✍تا حالا دقت کردید که بعضی ها تا یه گرفتاری ومشکلی براشون پیش میاد میگن خـدایا مگه مـا چه گناهی کرده بودیـم که باید این طوری بلا سرمون میومد؟

واقعیت اینه که کسی که سیر خورده باشه، خودش بوی سیر رو احساس نمیکنه. کسی این بو رو حس می کنه که خودشون سیر نخورده باشه. گناه هم همینطوره. بوی بدی داره که‌ خودِ گناهکارا، بوی اونو احساس نمی‌کنند

بـوی بدِ گناهِ ماها رو فقط امـام زمان کاملا احساس میکنه چون امام زمان گناه نکرده. اگر ما بخواهیم که بوی گناه از بین بره ، باید استغفار کنیم.

امیرالمومنین علیه السـلام ، از پیامبر اکرم صل الله علیه و آله نقل می‌کند: تعطروا بالاستغفار لاتفضحنکم روائح الـذنوب . با استغفار ، خود را #معطر و خوشبو کنید، تا بوی متعفن گناهان شما را رسوا نسازد.

?وسائل‌ الشیعه‌ ،ج 16 ،صفحه 70

کمی تا بهجت?

@behjat135

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌?نشر_صدقه _جاریست?

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[جمعه 1401-04-31] [ 01:46:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  عاقبت شوخی با نامحرم   ...

عاقبت شوخی با نامحرم 

یکی از علمای مشهد می فرمود :

روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .

گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم

و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .

بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .

بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .

از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟

گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.

.

حضرت رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)

یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که

برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .

?( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383

کمی تا بهجت?

@behjat135

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌?نشر_صدقه _جاریست?

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 01:43:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  علت گریه آیت الله بهجت   ...

?علت گریه آیت الله بهجت در نماز?

 «تهران زندگی می‌کردم، کارم در زمینه کامپیوتر بود، روزی از تلویزیون یکی از نمازهایی را که آیت‌الله بهجت )ره( می‌خواندند را دیدم و لذت بردم.

تصمیم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت آیت‌الله بهجت (ره) بخوانم، همین کار را هم کردم، به قم رفتم، دیدم بله همان نماز باشکوهی که در تلویزیون دیدم در قم اقامه می‌شود، نمازهای پشت آقا بسیار برایم شیرین و لذت بخش بود، برنامه‌ام را طوری تنظیم کردم که هر روز صبح بروم قم و نماز صبحم را به امامت آقای بهجت بخوانم و به تهران برگردم.

یک سال کارم همین شده بود، هر روز صبح می‌رفتم قم نماز می‌خواندم و برمی‌گشتم، در این زمان شیطان هم بیکار ننشسته بود، هر روز مرا وسوسه می‌کرد که چرا از کار و زندگی می‌زنی و به قم می‌روی؟ خوب همین نماز را در تهران بخوان و … .

کم کم نسبت به فریادهای آیت‌الله بهجت (ره) هنگام سلام دادن آخر نماز حساس شده بودم، آخه چرا آقا فریاد می‌کشه؟ چرا داد می‌زنه؟ چرا با درد سلام می‌ده؟ حساسیتم طوری شده بود که خودم قبل از سلام‌های آقا سلام می‌دادم.

به خودم گفتم من اگر نفهمم چرا آقا موقع سلام آخر نماز فریاد می‌کشه دیگه نمیام قم نماز بخونم، همون تهران می‌خونم، این هفته هفته آخرمه …

یک روز آومدم و رفتم دم درب منزل آقا، در زدم، گفتم باید بپرسم دلیل این فریادهای بلند چیه، رفتم دیدم آقا میهمان داشتند، گوشه اتاق نشستم و در افکار خودم غوطه‌ور شدم، تو ذهن خودم با آقا حرف می‌زدم، آقا اگر بهم نگی می‌رم هان! آقا دیگه نمیام پشتت نماز بخونم هان! تو همین افکار بودم که آیت‌الله بهجت انگار حرفامو شنیده باشه سر بلند کرد و به من خیره شد، به خودم لرزیدم، یعنی آقا فهمیده من چی می‌گفتم؟ من که تو دلم گفتم، بلند حرفی نزدم، چطور شنید؟

سرم را پایین انداختم و آرام از مجلس خارج شدم و به تهران برگشتم، در راه دائما با خودم می‌گفتم آقا چطور حرف‌های من را شنید؟ در همین افکار بودم تا اینکه شب شد و خوابیدم، در خواب دیدم پشت آیت‌الله بهجت )ره( ایستادم و در صف اول نماز می‌خوانم، متعجب شدم، در بیداری اصلا نمی‌توانستم به چند صف جلو برسم چه برسد به اینکه برم صف اول!

خوشحال بودم و پشت آقا نماز می‌خواندم، یک دفعه تعجب کردم، دیدم در جلوی آقا، روبروی محراب یک دربی باز است به یک باغ بزرگ و آباد، آخه این در رو کی باز کردند؟ اصلا قم چنین باغ بزرگی نداره، تعجب کردم، باغ سر سبز و پر از میوه‌ای بود، خدای من این باغ کجا بوده؟ در همین افکار بودم که به سلام آخر نماز رسیدیم، در انتهای نماز و هنگام سلام نماز درب باغ محکم بسته شد، یک لحظه از خواب پریدم.

یعنی من خواب بودم؟ آقا جواب سئوال من رو در خواب دادند، پس راز این فریاد بلند آقا هنگام سلام نماز درد دل کندن از آن باغ آباد و بازگشت به زمین خاکی بود؟ به دلیل این درد آقا فریاد می‌کشید، من جواب سئوالم رو گرفته بودم و پس از آن سه سال دیگر عاشقانه هر روز صبح برای نماز به قم می‌رفتم و سپس به تهران بازمی‌گشتم تا آقا رحلت کردند.»

این مطالب خاطرات یکی از نمازگزاران حضرت آیت‌الله العظمی بهجت )ره( بود که توسط پسر این مرجع تقلید فقید در مراسم سالگرد حضرت آیت‌الله بهجت )ره( در مسجد صاحب الزمان )عج(ورامین بازگو شد.

کمی تا بهجت?

@behjat135

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[پنجشنبه 1401-04-30] [ 11:40:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  اینگونه بود   ...

#اینگونه_بود …

کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره:

دستم به قفسۀ کتابها خورد و زخم عمیقی برداشت.

جراحی کردند؛ زخم، دهان بست و بهبود یافت.

چند ماه بعد در مشهد بودیم که در جای زخم احساس درد شدیدی  کردم، مخفی کردم و حرفی نزدم.

یک روز که به کارهای خودم مشغول بودم، آقا فرمودند:

بر من مکشوف…

تمام حواسم را جمع کردم؛ از آنجا که ایشان در هیچ موردی نمی‌گفت: «بر من مکشوف شد». ایشان ادامه داد که: «بر من معلوم شد که اگر کسی جایی‌اش درد  می‌کند، جای درد را به هر کجای حرم امام رضا علیه‌السلام بمالد، آن درد مرتفع  می‌شود.»

من در حال نوشتن گفته‌های ایشان بودم و به مفهومش توجهی  نداشتم.

آقا برای تجدید وضو برخاستند.

من هم برای مراقبت، ایشان را همراهی کردم.

وقتی برگشتم، نوشته‌ها را دوباره خواندم.

منظورشان خود من بودم.

فردا به حرم رفتم.

احساس کردم دردم کمتر شده؛

تا روز سوم که دردم کاملاً تمام شد.

از مشهد برگشته بودیم.

یکی از دوستان که مقام و مسئولیتی داشت، برای دیدن آقا آمد؛ اما ملاقات میسر نشد.

وقت رفتن، ماجرای مشهد را برایش نقل کردم؛ رفت.

چندین هفته بعد دوباره دیدمش.

گفت: «درد کتفم مداوا نمی‌شد، 

به هر پزشکی که مراجعه می‌کردم بی‌فایده بود.

برای همین آمده بودم با آقا دیدار کنم؛

داستان مشهد را که شنیدم، گفتم این حواله‌ای است از آقا،

رفتم مشهد،

بیماری‌ام درمان شد.»

این بهشت، آن بهشت، ص٧٨-٨٠؛ بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت

? کمی تا بهجت?

@behjat135

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 11:34:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  رازعجیب یک دختر   ...

 

#دختری_که_راز_عجیبی_را_از

#نامزدش_مخفی_کرد❗️

روزي پسري خوش‌چهره در حال چت کردن با يک دختر بود. پس از گذشت دو ماه و آشنايي با اخلاق و رفتار او پسر علاقه بسياري نسبت به او پيدا کرد و به او پيشنهاد ازدواج داد.

اما دختر به او گفت: «مي‌خواهم رازي را به تو بگويم.»

پسر گفت: «گوش مي‌کنم.»

 دختر گفت: «آرین من مي‌خواستم همان اول اين مساله را با تو در ميان بگذارم اما نمي‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهي من از همان کودکي فلج بودم و هيچوقت آنطور که بايد خوش قيافه نبودم. بابت اين دو ماه واقعاً از تو عذر مي‌خواهم.»

آرین گفت: «مشکلي نيست.»

دختر پرسيد: «يعني تو الان ناراحت نيستي؟»

آرین گفت: «ناراحت از اين نيستم که دختري که تمام اخلاقياتش با من مي‌خواند فلج است. از اين ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلي نيست من باز هم تو را مي‌خواهم.»

دختر با تعجب گفت: «يعني تو باز هم مي‌خواهي با من ازدواج کني؟»

آرین  در کمال آرامش و با لبخندي که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»

دختر پرسيد: «مطمئني آرین؟»

آرین گفت: «آره و همين امروز هم مي‌خواهم تو را ببينم.»

دختر با خوشحالي قبول کرد و همان روز آرین  با ماشين قديمي‌اش و با يک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نيامد. پس از ساعاتي موبايل آرین زنگ خورد. 

دختر گفت: «سلام.»

آرین گفت: «سلام پس کجايي؟»

دختر گفت: «دارم مي آيم. آرین از تصميمي که گرفتي مطمئن هستي؟»

آرین گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اينجا نمي‌آمدم عشق من.»

دختر گفت: «آخه آرین …»

آرین  گفت: «آخه نداره، زود بيا من منتظر هستم.» و پايان تماس.

پس از گذشته دو دقيقه يک ماشين مدل بالا که آخرين دستاورد شرکت بنز بود کنار آرین ايستاد. دختر شيشه را پايين کشيد و با اشک به آن پسر نگاه مي‌کرد. 

آرین  که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه مي‌کرد. دختر با لبخندي پر از اشک گفت سوار شو زندگي من. آرین که هنوز باورش نشده بود، پرسيد: «مگر فلج نبودي؟ مگر فقير و بد قيافه نبودي؟ پس…»

دختر گفت: «هيس، فقط سوار شو.»

آرین سوار شد و رو به دختر گفت: «من همين الان توضيح مي‌خواهم.»

آري آن دختر کسي نبود جز “آنجلينا بنت"، دهمين زن ثروتمند دنيا که بعد از اين جريان در مطبوعات گفت: «هيچوقت نمي‌توانستم شوهري انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد زيرا همه از وضعيت مالي من خبر داشتند و نمي‌توانستم ريسک کنم.

به همين خاطر تصميم گرفتم که با يک ايميل گمنام وارد دنياي چت بشوم. سه سال طول کشيد تا من آرین  را پيدا کردم. در اين مدت طولاني به هر کس که مي‌گفتم فلج هستم با ترحم بسيار من را رد مي‌کرد.

اما من تسليم نشدم و با خود مي‌گفتم اگر مي‌خواهم کسي را پيدا کنم بايد خودم را يک فلج معرفي کنم. مي‌دانم واقعاً سخت است که يک پسر با يک دختر فلج ازدواج کند. اما آرین يک پسر نبود… او يک فرشته بود.

نکته اخلاقيشم اينه که دخترخانم هاي عزيز گوش به اين “دوستت دارم” هاي چت ندين که از اين پسرا فقط توي قصه ها وجود داره.دنبال اينکه عاشق يه دختر پولدار بشين يا برعکس نباشين اينا توي روياهاست

 

? کمی تا بهجت?

@behjat135

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 11:30:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...



  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
 
 
مداحی های محرم