یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





جستجو





  مکاشفه واقعه عاشورا   ...

ﻣﮑﺎﺷﻔﻪ ﯼ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ (ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺎﺀﺍﻟﺪﯾﻨـﯽ )

ﯾــﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺍﯾﺎﻡ ﻣﺤـﺮﻡ ﺑﻪ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺎﺀﺍﻟﺪﯾﻨـﯽ ﻭﻋﺪﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑــﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺍﻗﻌــﻪ ﯼ ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﮑﺎﺷﻔﻪ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻧﻤﺎﯾﺎﻧــﺪﻩ ﺷﻮﺩ !

ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿــﺪ ﻭ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺑﻬﺎﺀ ﺍﻟﺪﯾﻨــﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻭﺿــﻮ ﻭ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﻣﺨﺘﺼــﺮﯼ ﺑﻪ ﮐﻨﺠﯽ ﺭﻓﺘــﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﺒﻠﻪ ﺧﯿــﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧــﺪ.

ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﯿــﺰ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧــﺪ ﮐﻪ ﺗﺤﺖ ﻫﯿﭻ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘــﻪ ﺑﺎﺷﻨــﺪ.

ﻫﻤﺴﺮ ﯾﺎ ﻓﺮﺯﻧــﺪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﺍﺷﺘـﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺩﻧــﺪ ﻭ ﻧﻘﻞ ﻣﯿﮑﻨﻨــﺪ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺑــﻪ ﻇﻬﺮ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﻠﺘﻬﺐ ﺗﺮ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗــﺮ ﻣﯿﺸﺪ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨــﮑﻪ ﺻـﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﺑﺮﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺮﺧﻮﺍﺳﺘﻨــﺪ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﻗﺎﻣـﻪ ﮐﺮﺩﻧــﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺒﻠﻪ ﺭﻓﺘﻨـﺪ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﭼﯿــﺰﯼ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﻧــﺪ .

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﯾــﻢ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﭘــﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺑــﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﯾﻨــﮑﻪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾــﻪ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺮﺧﻮﺍﺳﺖ ﮔﺎﻫﺎ ﺻﺪﺍﻫﺎﯼ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﻧﻌــﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﺸﯿﺪﻧــﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺭﻓﺘﻨــﺪ.

ﺑﻪ ﺻــﺪﺍﯼ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺳﻌﯽ ﺩﺭ ﺑﻬﻮﺵ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﮐﺮﺩﯾﻢ

ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻧــﺪ ﺑﻘﺪﺭﯼ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺴﺘﻨــﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﻌﺮﻩ ﻭ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺗﺎ 5 ﺑﺎﺭ ﺍﯾــﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ.

ﺑﺎﺭ ﺷﺸﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﻮﺵ ﺁﻣﺪﻧــﺪ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﯾﺎﺭﺍﯼ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺒﻮﺩﻧــﺪ.

ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﻋﺸﺎﺀ ﮔﺮﯾــﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ ﻭﻟﯿﮑﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﺩﻧــﺪ. ﯾــﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﻥ ﺳﻌﯽ ﺩﺭ ﺗﮑﻠﻢ ﮐﺮﺩﻧـﺪ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻧــﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﺻﺤﻨــﻪ ﮐﺮﺑـﻼ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺮﺁﺷﻔﺘﻨــﺪ.

ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺑﻬﺎﺀ ﺍﻟﺪﯾﻨـﯽ ﻣﺠﺪﺩﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧــﺪ

ﻭ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮ ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻨــﺪ:

ﭼﺸﻤـﺎﻥ ﻋﺒــﺎﺱ ، ﻭﻗﺘــﯽ ﮐﻪ ﻣﺸﮏ ﭘــﺎﺭﻩ ﺷﺪ

هدیه به مولانا اباعبدالله و حضرت عباس علیه السلام 

بر محمد و آل محمد صلوات

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[سه شنبه 1401-06-01] [ 11:37:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  داستان عبدالله دیوونه وامام حسین   ...

*اسمش عبدالله بود تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه همه میشناختنش!*

*مشکل ذهنی داشت* 

*خانمش هم مثل خودش بود …وضع مالی درست و حسابی نداشت زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد*

*تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود* 

*هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود* 

*نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد*

*یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه*

*دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت نمیتونست درست صحبت کنه* 

*به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما?*

*مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی* 

*هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !’*

*عبدالله دیوونه ناراحت شد* 

*به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما?*

*خونه ما ??*

*بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن* 

*حسین حسین خونه عبدالله باشه*

*اومد خونه* 

*به خانمش گفت،* *خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری* 

*خونه هم که اجاره ست … !!* 

*چجوری حسین حسین* *خونه ما باشه کتکش زد*

*گفت عبدالله من نمیدونم* 

*تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری*

*واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه*

*عبدالله قبول کرد* 

*معروف بود تو شهر، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که* 

*هی میگفت آقا حسین* *حسین قراره خونه ما باشه?*

*روز اول گذشت ،روز دوم گذشت … تا روز آخر* 

*خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی* 

*تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم* . .

*عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما???*

*رفت ؛ از شهر خارج شد* 

*بیرون از شهر یه آقایی رو دید* 

*آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟!*

*عبدالله دیوونه گریش گرفت* 

*تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و* . . .

*آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا* 

*بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده?*

*عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا* 

*به هرکی میرسید* *میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما?*

*رسید به مغازه حاج اکبر* 

*گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده !*

*حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت*

*گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله … !!!* 

*امانتی یابن الحسن رو داد بهش* 

*رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد* . .

*باخنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما ?*

*رسید به خونه شب شده بود* . .

*دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن* 

*خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت* 

*چه هیئتی شد اون شب ?*

*آره یابن الحسن خرج* *هیئت اون شب خونه* *عبدالله دیوونه رو داد*

*عبدالله خودش که متوجه نشد* 

*ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی *خوب صحبت میکرد*

*آخه یابن الحسن رو دیده بود?*

*میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود* 

*حواست بود خرج هیئتت رو نداره* 

*اینجوری هواشو داشتی* 

*آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه?* 

*میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟!*??‍♂

*میشه درد منم دوا کنی بیام حرم

*یا امام حسین خیلی ها دلشون میخواد بیان کربلا اما……ندارند خودت مثل عبدالله دیوونه براشون درست کن…بحق مادرت* .

 هر کس خوند ودلش شکست برای فرج امام زمان عج دعا کنه وثوابش رو هدیه کنه نثار اموات همه 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 11:23:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  کودک وعسل   ...

#کودک_و_عسل

کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد

روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند. 

به او گفت: 

در این کاسه زهر است

 مراقب باش که از آن نخوری

خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری

 پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و

 تمام عسل را خورد، وقتی خیاط برگشت

 سراغ پارچه را گرفت، کودک گفت

 اگر قول بدهی مرا نزنی به تو راست خواهم گفت

کودک گفت: 

من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه

زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا 

زنده مانده ام، حالا دیگر خود دانی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 07:11:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  شنیده ها   ...

#شنیده_ها

شخصی نزد سقراط آمد و گفت:

میدانی راجع به شاگردت چه شنیده ام؟

سقراط پاسخ داد: 

لحظه ای صبر کن.

آیا کاملا مطمئنی که آنچه که

می خواهی بگویی حقیقت دارد؟

مرد: نه، فقط در موردش شنیده ام.

سقراط: آیا خبرخوبی است؟

مرد پاسخ داد: نه، برعکس.

سقراط: آیا آنچه که می خواهی بگویی،

برایم سودمند است؟

مرد: نه واقعا.

سقراط: اگر می خواهی به من چیزی را

بگویی که نه حقیقت دارد،

نه خبر خوبی است و نه حتی

سودمند است، پس چرا اصلا آن را به

من می گویی؟ 

مراقب نقل قولهایمان باشیم

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 07:10:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  مرده ای که بوی گلاب میداد   ...

مرده‌ای که بوی گلاب می‌داد :

?یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد:

?یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت.

وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد.

?آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند.

 ?وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود.

? از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیق تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود، 

آدمی که هر روزش با زیارت عاشورا شروع می شد?…

.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 04:56:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...



  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما