یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





جستجو





  مالک اشتر انام حسین علیه‌السلام به تعبیر رهبری   ...

💢مالک اشتر لشکر امام حسین(ع)

 به تعبیر رهبری

🔹 گفت دختر عمو ! وقتی داخل اتاق عمل بودم آقا امیرالمومنین(ع) ، خانم فاطمه الزهرا (س) و آقا امام حسین (ع) وارد اتاق من شدند.

🔹 گفت آقا امیرالمومنین(ع) از روحیه بچه های جبهه از من پرسیدند و خانم فاطمه الزهرا(س) میگفتند به زنان امت بگویید که انقلاب را حفظ کنند که این انقلاب به انقلاب پسرم مهدی (عج) منتهی می شود.

🔹 چهلم هم دکترشان آمدند و میگفتند ما وقتی شهید عرب را بیهوش کردیم ،

دیدیم که نمیتوانیم دستش را کنترل کنیم ، مرتب به سینه می زد و عزاداری می کرد.

🔹 دکتر می گفت : من دیگر کار نمی کردم خود به خود عمل انجام شد

و هیچ اثری از جراحی نبود. گفت: من خودم پا را شکافتم اما بعد خودش بسته شد و فهمیده بودند که اتفاقی افتاده و بعد از او پرسیدند و تعریف کرده و گفته تا زنده ام به کسی نگویید…

#شهید_قربانعلی_عرب🌷

یاد شهدا با ذکر صلوات🌸

#امام_حسین ع

#اربعین

#امام_زمان

#الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[پنجشنبه 1402-06-09] [ 08:36:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  کشتن سید حسنی در آستانه ظهور   ...

🔸 امام صادق علیه السلام :
هنگامی که خداوند اجازه ظهور را به حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف می دهد، بعضی از دوستان و آشنایان حضرت که از قضیه با خبر می شوند، به سید حسنی خبر داده و او نیز به سرعت قیام می نماید.
اهل مکه بر او یورش برده و وی را می کشند و سرش را نزد سفیانی می فرستند. آنگاه حضرت ظهور کرده و مردم با او بیعت می کنند.

📚 کافی/ج8/ص224

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 05:32:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  لاف عشق   ...

📌لاف عشق

 در حدود دویست، سیصد سال پیش جمعی از صلحا در نجف اشرف مجتمع بودند. 

از آدمهای بسیار خوب ومقدّس. روزی با خودشان نشستند وگفتند: 

چرا امام نمی آید؟ در صورتی که ما بیش از سیصد وسیزده نفر که او لازم دارد هستیم.

 به این فکر افتادند که سرّ تأخیر در ظهور را به دست آورند. 

تصمیمشان بر این شد که از بین خودشان یک نفر را که به تأیید همه، خوب ترینشان هست، 

انتخاب کنند واو را بفرستند در مسجد کوفه یا سهله تا اعتکاف کند واز خود امام بخواهد که سرّ تأخیر در ظهور را بیان بفرماید.

جمعیت خودشان را به دو قسمت تقسیم کردند وقسمت بهتر را باز به دو قسمت وهمچنین تا آن فرد آخر را که از همه بهتر ومقدّس تر وزاهدتر بود انتخاب کردند که او به مسجد سهله یا مسجد کوفه برود. 

او هم رفت وبعد از دو سه روزی برگشت. پرسیدند چه طور شد؟ 

گفت: راست مطلب این که من وقتی از نجف بیرون رفتم ورو به مسجد سهله راه افتادم با کمال تعجّب دیدم شهری بسیار آباد وخرّم در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم.

پرسیدم: اینجا کجاست؟

گفتند: این شهر صاحب الزمان است وامام ظهور کرده است. 

بسیار خوشحال شدم وشتابان به در خانه امام رفتم. کسی آمد وگفتم: به امام بگو فلانی آمده واذن ملاقات می خواهد.

او رفت وبرگشت وگفت: آقا می فرمایند: شما فعلا خسته ای، از راه رسیده ای. برو فلان خانه (نشانی دادند) آنجا مرد بزرگی هست. 

ما دختر او را برای شما تزویج کردیم. 

آنجا باش وهر وقت احضار کردیم، بیا.

من خوشحال شدم. به آن آدرس رفتم وخانه را پیدا کردم. 

از من خیلی پذیرایی کردند وآن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم که در اتاق را زدند.

گفتم: کیست؟

گفت: مأمور از طرف امام. می فرمایند: بیا! می خواهیم قیام کنیم وشما را به جایی بفرستیم.

گفتم: به امام بگو امشب را صبر کنید.

گفت: فرموده اند: همین الآن بیا.

گفتم: بگو من امشب نمی آیم. تا این را گفتم، دیدم هیچ خبری نیست. نه شهری هست، نه خانه ای هست ونه عروسی. من هستم وصحرای نجف.

  📚معدن الاسرار، فاضل قزوینی، جلد ٣، صفحه ٩۵

 📚به نقل از صفیر هدایت، سلسله مباحث معارفی آیت الله سید محمد ضیاء آبادی، شماره ١۶.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 04:02:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  پندانه   ...

🔅#پندانه

✍ کار خوبه برای رضای خدا باشه

🔹راننده آمبولانسی که بازنشسته شده، تعریف می‌کند سالیان دور تماس گرفتند و آمبولانسی برای حمل جسد درخواست دادند. تماس از منطقه ارمنی‌نشین شهر بود. 

🔸وقتی به آدرس رسیدم نزدیک درب منزل متوفی تراکم جمعیت با خودروی پلیس را شاهد بودم. پلیس مرا با دست به درون خانه راهنمایی کرد. بوی بدی در داخل حیاط خانه بود که با نزدیک‌ترشدن به ساختمان این بو شدیدتر و تهوع‌آورتر می‌شد. 

🔹جسد را دیدم چند روز از مرگش گذشته و به دمر بر روی زمین خوابیده بود، در حالی که لباس‌هایش بر اثر تورم بدن پاره شده بود. 

🔸به پلیس گفتم: 

من مأموریت حمل جنازه با ماشین را دارم. حمل جنازه تا ماشین، با صاحب میت است و این فرد گویی بی‌وارث است.

🔹پلیس نگاهی به نماینده دادستان کرد و نماینده دادستان هم کلام مرا تأیید کرد. با شهرداری تماس گرفتند، کارگری برای این امر بفرستد. 

🔸در این زمان من برای رضای خدا مانع شدم و داوطلب شدم جنازه را در آمبولانس قرار دهم ولی نیاز به یک نفر برای کمک داشتم. از شدت بوی تعفن جسد کسی حاضر به کمک نشد.

🔹برای رضای خدا و حفظ آبروی میت دستمالی بر دماغ و دهان خود بستم و داخل خانه شدم. 

🔸تا خواستم جنازه را بلند کنم ناگاه کیسه پلاستیکی سفیدی که با چسب به‌هم پیچیده شده بود توجه مرا جلب کرد. از صدایش فهمیدم محتوای آن سکه است.

🔹برای اینکه کسی را متوجه امر نکنم، بیرون آمدم و از سر خیابان به منزل زنگ زدم و از همسرم خواستم خود را به آدرس برساند. 

🔸به همسرم وقتی وارد منزل شد، گفتم:

طوری خم شو چادرت دید پشت‌سرت را بپوشاند تا از بیرون چیزی دیده نشود. 

🔹با مهارت تمام بدون اینکه از تماشاگران کسی به آن بسته در زیر شکم جنازه پی ببرد، بسته را همسرم در درون پیراهن خود جای داد و با کمک او جنازه را به آمبولانس انداختیم و من سمت گورستان شهر حرکت کردم.

🔸شب که به منزل رسیدم دیدم بسته بیش از ۱۰۰ سکه طلا دارد. در حلال‌وحرام‌بودن آن ماندیم و منتظر شدیم تنها ورثه پسر او از خارج از کشور به ایران برگردد. 

🔹دو ماه بعد داستان را به ورثه گفتم و سکه‌ها را به او تقدیم کردم و امید داشتم چند سکه به من از آن‌ها برگرداند، اما داستان بهتر از انتظار من پیش رفت. 

🔸پسر مرحوم گفت:

می‌دانی چرا پدرم روی سکه‌ها خوابیده بود؟! این از طمع او نبود، بلکه می‌دانست ممکن است بعد از مرگش وقتی پیکر او متعفن شده است به جنازه او دسترسی پیدا کنند و کسی حاضر به نزدیک‌شدن و بلندکردن او نباشد. 

🔹پس قبل از جان‌دادنش روی این سکه‌ها افتاده بود تا پاداشی دهد بر کسی که جنازه او را از زمین بلند می‌کند، و تمام این سکه‌ها پاداش اخلاص تو از نزد خدا برای کاری است که برای رضای او کردی.

🔸راننده می‌گوید: در آن روز در جلوی منزل دوستی داشتم که خیلی فقیر بود. هر کاری کردم حاضر نشد مرا کمک کند که اگر کمک می‌کرد بی‌تردید ۵۰ سکه خدا به او رسانده بود که به‌راحتی می‌توانست برای خود خانه جمع و جوری بخرد و از مستأجری برای ابد رها شود. 

💢آری! گاهی آدمی یک بار برای رضای خدا کاری می‌کند و خداوند آن بنده را با بخشش خود از دنیا برای ابد راضی می‌گرداند.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[چهارشنبه 1402-06-08] [ 03:48:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  پندانه   ...

🔅#پندانه

✍ دست خدا دیدنی‌ست

🔹پسر جوانی عاشقِ زنی شد و شور عشق، خواب و خوراک از او ربود. 

🔸هرگاه که این عاشق، نامه‌ای به معشوق خود می‌نوشت و ضمن آن اظهار عشق و علاقه می‌کرد، نامه‌رسان یا خدمتکار آن زن از روی حسادت در مفادِ نامه دست می‌برد و کلمات آن را تغییر می‌داد و خلاصه نمی‌گذاشت که عریضه عاشق به طور کامل به معشوق برسد. 

🔹هفت‌هشت سال بدین‌منوال گذشت تا اینکه شبی داروغۀ شهر در کوچه‌ای خلوت و تاریک، جوان عاشق را می‌بیند و به خیال آنکه دزد یا مُجرمی یافته، فرمان ایست می‌دهد، امّا جوان می‌گریزد. 

🔸جوان حین تعقیب و گریز از دست مامور دولت، برای اینکه خودش را پنهان کند، از دیوار خانه‌ای بالا می‌رود و خودش را به حیاط خانه می‌اندازد و با کمال تعجب می‌بیند همان زنی که او هشت سال در غمش و به‌دنبالش خانه به خانه می‌گشت، در این حیاط منزل دارد.

🔹با اینکه داروغه در نگاه اول شر بود و آمده بود تا جوان را دستگیر کند، اما بعد از وصال او با معشوقه‌اش، متوجه شد که کار داروغه از اسباب الهی بوده و باعث شده که او به وصال برسد. 

🔸مانند شرور و سختی‌هایی که ما در طول زندگی تحمل می‌کنیم و از دست آن‌ها کلافه هستیم، اما روزی متوجه می‌شویم که تمام آن‌ها وسایلی بودند تا ما را به سعادت برسانند و آنگاه در حق تمام افرادی که باعث چنین اتفاقاتی شدند، به‌جای ناسزا و نفرین، دعا می‌کنیم. 

💢کافی‌ست کمی حواسمان به وقایع اطرافمان جمع باشد. دست خدا دیدنی‌ست.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 03:43:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...



  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
 
 
مداحی های محرم