یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





جستجو





  رویای صادقه   ...

​☄رویای صادقه آیت الله #سیدعبدالهادی_شیرازی ( ره ) ️به روایت آیت الله وحید خراسانی

🌀مرحوم آقای حاج سید عبد الهادی به من گفتند: شبی در خواب دیدم که حضرت #امام_حسین(ع) به همراه #حضرت_ابوالفضل (ع) به بیرونی منزل تشریف آورد و فرمود: دفتر روضه خوانها را بیاور و نام آنها را بخوان!

🔹چند نفر خوانده شد. به یکی از آنها که رسید فرمود: او را خط بزن، و آقای سید جعفر شیرازی را به جای او بنویس.

🔸فرمودند: از خواب بیدار شدم، وقتی سید جعفر آمد، از او پرسیدم در این ایام کار فوق العاده ای انجام داده ای؟

🍁 گفت: دیشب که شب اول محرم بود،  از حرم امیر المؤمنین علیه السّلام بیرون می آمدم که چشمم به در و دیوار سیاه پوش افتاد، به خاطرم رسید که روضه زیاد شنیده و گریه بسیار کرده ام، اما کسی را نگریانده ام. خوب است کتاب مقتلی تهیه کنم و به منزل ببرم و برای اهل منزل از روی آن کتاب بخوانم تا ثواب روضه خواندن نصیبم شود؛ این کار را انجام دادم و اهل منزل را به فیض رساندم.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[یکشنبه 1402-06-05] [ 08:57:00 ق.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  تشرف حاج ملا علی محمد کتابفروش در وادی السلام   ...

تشرف حاج ملا على محمد كتابفروش در وادى السلام

حاج ملا على محمد كتابفروش , كه تقوى و تقدس او بر اهل نجف پوشيده نيست ,فرمود: در زمانهاى گذشته به مرض تب لازم  مبتلا شدم كه مدتى به طول انجاميد.

در آخر,كار به جايى رسيد كه قواى من ضعيف شد و طبيب من , كه سيدالفقهاء والمجتهدين آقاى حاج سيد على شوشترى بود, - گرچه شغل ايشان طبابت نبود و غير از مرحوم شيخ انصارى (ره ) كس ديگرى را مـعـالـجـه نـمى نمود - از من نااميد شد, ولى به خاطرتسلى خاطر من , بعضى از داروها را به من مى داد تا وقتى كه از دست من راحت شود.

اتـفـاقـا روزى يكى از رفقا نزد من آمد و گفت : برخيز به وادى السلام برويم .

گفتم :مى بينى من قدرت بر حركت ندارم , چطور مى توانم به وادى السلام بيايم ؟ اصـرار كـرد, تـا آن كـه مرا به همراه خود به وادى السلام برد.

ناگاه مردى در لباس عربهامقابلم ظـاهـر گـرديـد كه با مهابت و جلالت رو به من مى آمد وقتى به من رسيد, دستهاى خود را دراز نمود و فرمود: بگير.

مـن بـا ادب تـمـام دست او را گرفتم ديدم به قدر پشت ناخن نان بود.

آن را به من داد و ازنظرم غـايـب شد.

من قدرى راه رفتم , نان را بوسيدم و به دهان خود گذاشتم و آن راخوردم .

همين كه آن ذره نان به درون من رسيد, دل مرده ام زنده شد خفگى و دلتنگى از من رفت و زندگى تازه اى به من بخشيد.

همين طور هم حزن و اندوه از من زايل شد و نشاط زيادى به روحم وارد گرديد.

هـيـچ شـك نـكـردم و يـقـيـن نمودم كه آن شخص قبله مقصود و ولى معبود حضرت ولى عصر ارواحـنـافـداه بود.

مسرور و شادمان به منزل خود برگشتم .

آن روز و شبش ديگر درخود اثرى از مرض نديدم .

صبح به عادت سابق نزد سيد جليل , جناب حاج سيد على , رفتم و دست خود را به اودادم تا نبضم را بگيرد.

همين كه دستم را گرفت و نبضم را ديد, تبسمى كرد و بر رويم خنديد و فرمود: چه كار كرده اى ؟ عـرض كردم : كارى نكرده ام .

فرمود: راست بگو و از من پنهان نكن .

وقتى زياد اصراركرد, جريان را عرض كردم .

فـرمـود: فهميدم كه نفس عيسى آل محمد (ع ) به تو رسيده است 

جانم را راحت كردى برخيز كه ديگر نياز به طبيب ندارى , زيرا الحمدللّه مرض از تن تو رفته و خوب شده اى.

حاج ملا على محمد كتابفروش (صاحب قضيه ) مى گويد: ديـگر آن شخصى را كه در وادى السلام ديده بودم نديدم , مگر روزى در حرم مطهراميرالمؤمنين (ع ) كـه چـشـمـم بـه جـمال نورانى ايشان روشن شد, بى تابانه به نزدحضرتش رفتم كه شرفياب محضرش شوم , اما از نظرم غايب شد و او را نديدم.

📚عبقری الحسان:ایت الله علی اکبر نهاوندی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[شنبه 1402-06-04] [ 08:11:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  داستان کوتاه آموزنده   ...

داستان_کوتاه_آموزنده

کینه_توزی❌

🔹کشاورزي يک مزرعه بزرگ گندم داشت زمين حاصلخيزي که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.

🔹هنگام برداشت محصول بود شبي از شبها روباهي وارد گندمزار شد و بخش کوچکي از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمي ضررزد.

🔻پيرمردکينه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد.

🔻مقداري پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد.

🐕روباه شعله وردر مزرعه به اينطرف وآن طرف ميدويد وکشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در اين تعقيب و گريز گندمزار به خاکستر تبديل شد.

🌹وقتي کينه به دل گرفته ودر پي انتقام هستيم بايد بدانيم آتش اين انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت بهتر است
ببخشیم و بگذریم….







موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 04:49:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  پندانه   ...

✨﷽✨

#پندانه

✍️ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

🔹مردی به‌سرعت و چهارنعل با اسبش می‌تاخت. اين طور به نظر می‌رسيد که جای بسيار مهمی می‌رود. 

🔸مردی که کنار جاده ايستاده بود، فرياد زد:

کجا می‌روی؟

🔹مرد اسب‌سوار جواب داد:

نمی‌دانم، از اسب بپرس! 

🔸و اين داستان زندگی خيلی از ماست. سوار بر اسب عادت‌هايمان می‌تازیم، بدون اينکه بدانیم کجا می‌رویم. 

🔹وقت آن رسيده که کنترل افسار را به دست بگيريم و زندگی‌مان را در مسير رسيدن به جایی قرار دهيم که واقعاً می‌خواهيم به آنجا برسيم.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 03:34:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  داستانها اخلاقی   ...

#داستان_های_اخلاقی

سوزن و دستِ کفش دوز

🔹روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود، ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت.

🔸از شدت درد فریادی زد

و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد… 

🔹مردی حکیم که از آن مسیر عبور می‌کرد

ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:

درختی که پیوسته بارش خوری

تحمل کن انگه که خارش خوری

🔸حکیم به کفاش گفت:

این سوزن منبع درآمد توست.

این همه از آن فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور می‌اندازی!  

💢 نتیجه اینکه اگر از کسی رنجیدیم

خوبی‌هایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم،

آن وقت نمک‌نشناس نبوده‌ایم و تحمل آن رنج نیز آسان‌تر می‌شود

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 03:33:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...



  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
 
 
مداحی های محرم