یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





جستجو





  کتک خوردن عالم بزرگ از همسر   ...

??????﷽??????

? #کتک‌خوردن عالم بزرگ از همسرش

?مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء از بزرگترین فقیهان عالَم تشیّع بود. اصحاب خاصّش فهمیدند که این مرد بزرگ الهى، گاهى که به داخل خانه می‌رود، همسرش حسابى او را #کتک می‌زند.

یک روز چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند گفتند: آقا آیا همسر شما گاهى شما را می‌زند؟! فرمود: بله، عرب است، قدرتمند هم هست، گاهى که #عصبانى می‌شود، حسابى مرا می‌زند. من هم زورم به او نمی‌رسد. گفتند: او را #طلاق بدهید. گفت: نمی‌دهم.گفتند: اجازه بدهید ما زنهایمان را بفرستیم، #ادبش کنند. گفت: این کار را هم اجازه نمی‌دهم.گفتند: چرا؟ فرمود: این زن در این خانه براى من از اعظم #نعمتهاى خداست، چون وقتى بیرون می‌آیم و در صحن امیرالمومنین علیه‌السلام می‌ایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز می‌خوانند، مردم در برابر من #تعظیم می‌کنند، گاهى در برابر این مقاماتى که خدا به من داده، یک ذرّه #هوا مرا برمی‌دارد، (کمی مغرور می‌شوم) همان وقت می‌آیم در خانه، کتک می‌خورم، هوایم بیرون می‌رود. این #چوب الهى است، این باید باشد.  

? کتاب‌نفس؛شیخ حسین انصاریان،ص ۳۲۸

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[دوشنبه 1401-05-31] [ 07:03:00 ب.ظ ]





  حکایت آموزنده   ...

?⇨﷽

?⇐حکایت آموزنده

✨مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»

✨استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.»

✨سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟»

✨مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست؟! لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!»

✨استاد لبخندی زد و گفت: «پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.»

✨استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید: «شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟»

✨استاد لبخندی زد و گفت: «من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم. من آرامش برگ را می‌پسندم.»

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 07:02:00 ب.ظ ]





  حکایت خر وشتر   ...

#حکایت_خر_و_شتر

خر و شتری دور از آبادی به

آزادی زندگی می کردند…

نیم شبی به کاروانی نزدیک شدند. شتر گفت : 

رفیق ساعتی سکوت کن تا

از آدمیان دور شویم  نباید گرفتار آییم…

خرگفت: نمی‌توانم، چرا که 

درست همین ساعت نوبت آواز من است 

و ترک عادت رنج جان دارد و

بی محابا. فریاد عرعر سر داد…

کاروانیان با خبرشدند و هر

دو را گرفتند و به بار کشیدند

فردا به آبی عمیق رسیدند و

عبور خر از آن ناممکن شد…

پس خر را بر پشت شتر گذاشتند تا از آب بگذرد…

شتر تا به میانه آب رسید

شروع به تکان خوردن کرد.

خر گفت: رفیق اینچنین نکن که

اگر من افتم غرق شدنم حتمی است

شترگفت : چنانکه دیشب نوبت آواز خربود، امروز هم نوبت رقص ناساز شتر است 

و با جنبشی خر را بینداخت و غرق ساخت..!

“هر سخن جائی و هرنکته مکانی دارد”

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 05:27:00 ب.ظ ]





  سه حکایت کوتاه اما تاثیر گذار   ...

??????????????

?سه حکایت کوتاه اما تاثیر گذار?

☘حکایت اول:

از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ 

گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟

 ☘ حکایت دوم:

پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود…

پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم…!!

پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند

 و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند…!

دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد!!؟؟

 ☘حکایت سوم:

از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای..؟؟

گفت: آری .. مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛

یکی را شب برایم ذبح کرد… از طعم جگرش تعریف کردم..

صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد…!

گفتند: تو چه کردی؟

گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم…

گفتند: پس تو بخشنده تری…!

گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!

اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 05:24:00 ب.ظ ]





  حکایتی بسیار زیبا وشنیدنی   ...

✅حکایتی بسیار زیبا و شنیدنی

???گویند:

دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت❗️

در راه با پرودرگار سخن می گفت:

( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )

?در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت❗️

با ناراحتی گفت:

⚜من تو را کی گفتم ای یار عزیز

⚜کاین گره بگشای و گندم را بریز!

⚜آن گره را چون نیارستی گشود

⚜این گره بگشودنت دیگر چه بود⁉️

???نشست تا گندمها را از زمین جمع کند  درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند❗️

ندا آمد که:

⚜تو مبین اندر درختی یا به چاه

⚜تو مرا بین که منم مفتاح راه

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 05:22:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما