یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


بهمن 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      





جستجو





  حکایت خر وشتر   ...

#حکایت_خر_و_شتر

خر و شتری دور از آبادی به

آزادی زندگی می کردند…

نیم شبی به کاروانی نزدیک شدند. شتر گفت : 

رفیق ساعتی سکوت کن تا

از آدمیان دور شویم  نباید گرفتار آییم…

خرگفت: نمی‌توانم، چرا که 

درست همین ساعت نوبت آواز من است 

و ترک عادت رنج جان دارد و

بی محابا. فریاد عرعر سر داد…

کاروانیان با خبرشدند و هر

دو را گرفتند و به بار کشیدند

فردا به آبی عمیق رسیدند و

عبور خر از آن ناممکن شد…

پس خر را بر پشت شتر گذاشتند تا از آب بگذرد…

شتر تا به میانه آب رسید

شروع به تکان خوردن کرد.

خر گفت: رفیق اینچنین نکن که

اگر من افتم غرق شدنم حتمی است

شترگفت : چنانکه دیشب نوبت آواز خربود، امروز هم نوبت رقص ناساز شتر است 

و با جنبشی خر را بینداخت و غرق ساخت..!

“هر سخن جائی و هرنکته مکانی دارد”

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[دوشنبه 1401-05-31] [ 05:27:00 ب.ظ ]





  سه حکایت کوتاه اما تاثیر گذار   ...

??????????????

?سه حکایت کوتاه اما تاثیر گذار?

☘حکایت اول:

از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ 

گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟

 ☘ حکایت دوم:

پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود…

پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم…!!

پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند

 و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند…!

دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد!!؟؟

 ☘حکایت سوم:

از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای..؟؟

گفت: آری .. مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛

یکی را شب برایم ذبح کرد… از طعم جگرش تعریف کردم..

صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد…!

گفتند: تو چه کردی؟

گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم…

گفتند: پس تو بخشنده تری…!

گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!

اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 05:24:00 ب.ظ ]





  حکایتی بسیار زیبا وشنیدنی   ...

✅حکایتی بسیار زیبا و شنیدنی

???گویند:

دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت❗️

در راه با پرودرگار سخن می گفت:

( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )

?در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت❗️

با ناراحتی گفت:

⚜من تو را کی گفتم ای یار عزیز

⚜کاین گره بگشای و گندم را بریز!

⚜آن گره را چون نیارستی گشود

⚜این گره بگشودنت دیگر چه بود⁉️

???نشست تا گندمها را از زمین جمع کند  درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند❗️

ندا آمد که:

⚜تو مبین اندر درختی یا به چاه

⚜تو مرا بین که منم مفتاح راه

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 05:22:00 ب.ظ ]





  داستان واقعی آموزنده   ...

#داستان_واقعی_آموزنده

? روزی جوانی را دیدم که در کمال ادب سمت حرم اباعبدالله آمد و سلام داد و من نیز جواب سلام امام حسین به آن جوان را شنیدم. از جوان پرسیدم چه کرده ای که به این مقام رسیدی درحالیکه من پانزده سال است امام جماعت کربلا هستم و جواب سلامم را نمی شنوم؟ 

پاسخ داد پدر و مادر پیر و از کارافتاده ای داشتم که دیگر توانایی پیاده زیارت آمدن را نداشتند؛ قرار بر این شد هر شب جمعه یکی از والدینم را روی پشتم سوار کنم و به زیارت ببرم.  یک شب جمعه که بسیار خسته بودم و نوبت پدرم بود، خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را به رویشان نیاوردم و پدرم را سوار بر پشتم به زیارت امام حسین علیه السلام آوردم و برگرداندم.

  ?وقتی خسته به خانه رسیدم دیدم مادرم بسیار گریه می کند؛ پرسیدم مادرم چرا گریه می کنی؟  پاسخ داد پسرم می دانم که امشب نوبت من نبود و تو هم بسیار خسته ای. اما می ترسم که تا هفته ی بعد زنده نباشم تا به زیارت اباعبدالله بروم. آیا می شود امشب مراهم به زیارت ببری؟ 

 هرطور بود مادرم رو بر پشتم سوار کردم و به زیارت رفتیم. تمام مدت مادرم گریه می کرد و دعایم می نمود.  وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد ان شاء الله هربار به امام حسین علیه السلام سلام بدهی، خود حضرت، سلامت را پاسخ بدهند.

 و این شد که من هر بار به زیارت اباعبدالله علیه السلام مشرف می شوم و سلام می دهم، از داخل مضجع شریف صدای جواب سلام حضرت را می‌شنوم. همه‌ی این‌ها از یک دعای مادر است

?: ایت الله میلانی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 05:20:00 ب.ظ ]





  طلب گدا   ...

#طلب_گدا

پدری برای پسرش تعریف میکرد که:

گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه‌ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را 

می‌گرفت.

هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش… هر روز. 

منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه. 

فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم.

مدتی مریض شدم و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ 

پسر: چی گفت پدر؟

می‌گوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری…!»

 بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه !

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[یکشنبه 1401-05-30] [ 11:29:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
 
 
مداحی های محرم