✍روزی به کریم خان زند گفتند،
فردی میخواهد شما را ببیند
و مدام گریه میکند.
کریم خان گفت :
وقتی گریه هایش تمام شد
بیاریدش نزد من.
♦️پس از ساعت ها گریه کردن شخص
ساکت شد و گفت قربان ؛
من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر
بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم.
کریمخان دستور داد
چشم های این فرد را کور کنید!
تا برود دوباره شفایش را بگیرد!
اطرافیان به شاه گفتند
📛قربان این شفا گرفته پدر شماست.
ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت :
پدر من تا زنده بود
در گردنه بید سرخ دزدی میکرد،
من نمیدانم قبرش کجاست
و من به زور این شمشیر حکمران شدم.
پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدهای
چاپلوس برایش آرامگاه ساختند
و آنجا را ابوالوکیل نامیدند.
پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند!
📚کتاب “کریم خان زند” از پناهی سمنانی
[سه شنبه 1404-02-02] [ 11:42:00 ب.ظ ]
