یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30





جستجو





  بزرگی حضرت علی علیه السلام از نگاه عمربن الخطاب   ...

✨﷽✨

🌹تاکور شود هرآنکه نتواند دید 

✍ ﺭﻭﺯﯼ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺳﻨﯽ ﺑﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺍﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ پایین ﻣﯽ آﻣﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﻏﻠﻮ می کنید ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﯾﺪﺍﻟﻠﻪ می گویید! ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺍﻣﯿﻨﯽ پاسخ داد: ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

عالم سنی ﮔﻔﺖ: ﺳﺨﻦ ﻋُﻤﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺖ ﺍﺳﺖ.ﻋﻼﻣﻪ، ﺳﺮﯾﻊ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺐ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﺍی ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚ ﺩﺭ آﻥ ﺑﻮﺩ: ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻃﻮﺍﻑ ﮐﻌﺒﻪ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺖ؛ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﺎﻣﺸﺮﻭﻋﯽ ﮐﺮﺩ و ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻧﺰﺩ ﻋﻤﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ. ﻋُﻤﺮ بن الخطّاب به او ﮔﻔﺖ:《ﻗَﺪ ﺭَﺍﯼ ﻋَﯿﻦُ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺿَﺮَﺏَ ﯾَﺪُ ﺍﻟﻠّﻪ 》(ﭼﺸﻢ ﺧﺪﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ).

👌آﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﻨﯽ مات و ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ…

📚 منابع:

1-ﮐﻨﺰ ﺍﻟﻌﻤﺎﻝ، ﺝ5، ﺹ462

2-ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺩﻣﺸﻖ، ﺝ17، ﺹ42

3-ﺟﻮﺍﻫﺮ ﺍﻟﻤﻄﺎﻟﺐ، ﺝ1، ﺹ 199

4-ﺟﺎﻣﻊ ﺍﻻﺣﺎﺩﯾﺚ، ﺝ26، ﺹ29

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[یکشنبه 1401-10-11] [ 07:56:00 ق.ظ ]





  آیت الله فاضل لنکرانی   ...

آیت‌الله حاج‌ شیخ محمّدجواد فاضل لنکرانی:

جدّ ما شيفته و محو در حضرت زهرا (سلام‌الله‌عليها) بود.

ايشان می‌گفتند يک وقتی من خواب ديدم كه در خدمت مرحوم آقای بروجردی نشسته‌ام؛ بعد از ايشان اجازه گرفتم كه مرخّص شوم. 

فرمودند: بنشينيد، برای ما مهمانی می‌آيد. 

عرض كردم چه كسی؟ 

فرمودند: مادرم حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها)

عرض كردم شما اولاد ايشان هستيد و شايد درست نباشد من بنشينم.

فرمودند: شما بنشين. 

نشستيم و حضرت تشريف آوردند. 

عرض ادب كرديم. بعد فرمودند آقاحسين آنچه كه از مصيبت‌هايی كه بر من وارد شده، شنيده‌ايد، همه‌اش درست است. 

 از مصيبت‌ها، از سيلی‌ای كه به من زدند و مرا پشت در قرار دادند، همه درست است. حضرت يكی‌يكی مصائب را بيان می‌كرد و می‌فرمود آقاحسين، همه‌ی اينها درست است.

جدّ ما فرمودند از بس در عالم رؤيا گريستيم، از خواب بيدار شدم.

هر روز صبح خدمت آقای بروجردی میرفتم. آن روز بعد نماز صبح خدمت ايشان رفتم.

فرمودند چی شده كه صبح به اين زودی اينجا آمديد؟

گفتم يک خواب خيلی عجيبی ديدم كه بايد برای شما عرض كنم و آن خواب را برایشان گفتم.

ایشان آن روز تا غروب گريه می‌كرد و اشک می‌ريخت.

📚 حجره فقاهت

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[شنبه 1401-10-10] [ 08:10:00 ب.ظ ]





  دعوا بر سر گردو   ...

✨﷽✨

گویند ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند.

به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.

یکی را درد چشم گرفت

 و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.

ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است.

گریه کرد.

پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟

گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.

دنیا نیز چنین است، مانند گردوییست بدون مغز که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 08:06:00 ب.ظ ]





  طواف ملائک   ...

🔸️طواف ملائک

از زبان خانم فاطمه انصاری دختر آن بزرگوار نیز خاطره ای بشنویم: « یک شب پدرم منزل ما مهمان بود. من خوابیده بودم. بعد یک دفعه احساس کردم اتاق شلوغه و همهمه ای بلند شد، نگاه کردم دیدم یک گوشه سقف اتاق باز شده و آسمان پیداست و یک عالمه ملک که همه سبزپوش و خیلی زیبا بودند، آمدند و رفتند دور رختخواب پدر و یک همهمه ای بود. انگار همه ذکر می گفتند و در همان حال صدایی شنیدم که می گفت: نباید این را فاش کنی.

خیس عرق شده بودم، می خواستم بلند شوم ولی نتوانستم. انگار به زمین چسبیده بودم و شاید این حالت حدود پنج دقیقه ای طول کشید بعد بلند شدم و رفتنم دنبال پدر. ایشان دو سه دفعه در شب برای تجدید وضو بلند می شد، پشت سرشان آمدم بیرون و گفتم این چی بود؟ چه خبر بود؟ فرمود: هیس! و من تا مرحوم پدرم زنده بود نتوانستم چیزی بگویم انگار خودشان تصرف کرده بودند! »

🔶️ کتاب سوخته

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 06:56:00 ب.ظ ]





  مکاشفه شهید برونسی با حضرت زهرا   ...

*مکاشفه شهیدعبدالحسین برونسی با حضرت زهرا( س )*

موضوع: شهدائی

🔰شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. 😞

سید کاظم حسینی میگه : 

من معاون شهید برونسی بودم،

 اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن،

 یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و

 همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده 

رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه، 

میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد…😭

بهش گفتم: حالا وقت این حرفا نیس ،

 پاشو فرماندهی کن !بچه های مردم دارن شهید میشن، 

ولی شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا  توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.

گفت : بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: 

سید کاظم ؟  گفتم:  بله ؟ 

گفت: سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن،

 25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ، 

بعد 40 قدم ببر جلو.

گفتم : بچه ها میتونن سرشونو بلند کنن 

عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟

گفت : خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.

گفت : وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو،

بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن،

 گفت : آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی

 نمی بینم 😳

گفت : بگو یا زهرا و شلیک کن.

می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.

تمام فضا اتیش گرفت و روشن شدفضا،

گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم 💪

چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود 

و می گفت یا زهرا مدد 😭

 نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست.😳

قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده 

اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم

40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.

شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم، 

به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی،

 تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟

 40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟

گفت سید کاظم دست از سرم بردار!

گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،

گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی☝️

 گفتم باشه!

 گفت : تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد،  (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم 

به من گفت چی شده؟

گفتم بی بی جان موندم؛😔 اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟😭

گفت :  آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ایشالا تانک منفجر میشه و 

شما ان شاء ا… پیروز میشی😍

#شهید_عبدالله_برونسی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 06:52:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
 
 
مداحی های محرم