یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30





جستجو





  داستان کوتاه   ...

📚داستان کوتاه

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن‌ها بزرگ شد . در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها  می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را  می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می‌کرد. سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید  باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است.

 این ما هستیم که زندگی خودمان را میسازیم؛ نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی کند. وقتي باران مي بارد همه پرندگان به سوي پناهگاه پرواز مي كنند  بجز عقاب كه براي دور شدن از باران در بالاي ابرها به پرواز در مي آيد. مشكلات براي همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است ﻛﻪ باعث تفاوت مي گردد. 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[یکشنبه 1401-07-17] [ 10:11:00 ب.ظ ]





  حکایت کوتاه   ...

📚حکایت کوتاه

خضر نبی در سایه درختی نشسته بود

سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت

گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم

سایل گفت تو را به خدا سوگند می‌دهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمی‌دانی

خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن

سائل گفت نه هرگز!!!

خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی

القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.

خضر را مردی خرید و آورد خانه

دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمی‌سپرد.

روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.

خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم

مرد گفت همین بس

خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگ‌های کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم

خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانه‌ای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت

صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!

گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،

گفت غلام توام

گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟

یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم

خودم را به بردگی فروختم!!!

من خضر نبی هستم

مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت

گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان

گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه

گفت ای صاحب و مولای من

از زمانی که غلام تو شده‌ام به راحتی نمی‌توانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمی‌توانم اشک بریزم

چرا که می‌ترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.

مرا لطف فرموده  آزاد کن

صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.

حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.

راستی ما برای خدا چه می کنیم…!؟

“قدری بیندیشیم

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 10:09:00 ب.ظ ]





  چگونه توجه امام زمان را به خود جلب کنیم؟   ...

🔴 چگونه توجه امام زمان را به خود جلب کنیم؟

🌹وصیت سید بن طاووس به فرزندان خود:

🔹 در پیروی و وفاداری و دلبستگی به #امام_زمان آنگونه باش که خدا و رسول خدا و پدران آن حضرت و خود او از تو می خواهند. 

🔹 هنگامی که نمازهای حاجت را به جا می‌آوری، حوائج آن بزرگوار را بر خواسته های خود مقدّم بدار. 

🔹 صدقه دادن از سوی آن جناب را بیش از صدقه دادن از سوی خودت و عزیزانت قرار بده. 

🔹 دعا برای ایشان را بر خودت مقدم بدار.

 خلاصه در هر کار خیری وفای به حق آن بزرگوار را مقدم بدار، زیرا اینکار سبب احسان و توجه بیشتر ایشان به تو میشود.

📚 کشف المحجه، ص۱۵۱

اللهـم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 09:15:00 ق.ظ ]





  بسیار آموزنده   ...

بزرگى با شاگردش از باغى میگذشت 

چشمشان به یک کفش کهنه افتاد. 

شاگرد گفت : گمان میکنم 

این کفشهای کارگرى است که 

در این باغ کار میکند،

بیایید با پنهان کردن کفشها عکس العمل 

کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم 

و کمى شاد شویم. استاد گفت : 

چرا براى خندیدن خودمان 

او را ناراحت کنیم..؟ 

بیا کارى که میگویم انجام بده 

و عکس العملش را ببین.. 

مقدارى پول درون آن کفش قرار بده.. 

شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول،

مخفى شدند.. 

کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود 

مراجعه کرد و همین که 

پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى 

درون کفش شد و بعد از وارسى 

پول ها را دید با گریه فریاد زد 

خدایا شکرت..

خدایی که هیچ وقت بندگانت را 

فراموش نمیکنى..! 

میدانى که همسر مریض 

و فرزندان گرسنه دارم و در فکر بودم که 

امروز با دست خالى و با چه رویی 

به نزد آنها باز گردم 

و همین طور اشک میریخت…

استاد به شاگردش گفت : 

همیشه سعى کن براى خوشحالیت

ببخشى نه بستانی…🌸🍃

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[شنبه 1401-07-16] [ 07:11:00 ب.ظ ]





  داستان کوتاه   ...

#داستان_کوتاه 

درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: 

“هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی”

اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.

زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی.

کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده.

درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: “زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.

زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است که حالش بد شده است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم …

آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم. پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم!

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 07:10:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
 
 
مداحی های محرم