یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





جستجو





  چن وقت پیش از آقا پرسیدم   ...

چند وقت پیش از آقا (آیت‌الله‌العظمی بهجت) پرسیدم:

 چطور می‌شود امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)

را درک کرد؟»

گفتند: «زیاد قرآن بخوانید و به قرآن

زیاد نگاه کنید.»

از وقتی این حرف را زدند، قرآن خواندن 

روزانه‌ام ترک نشده بود؛ اما امروز خیلی دلم گرفت.

با خودم گفتم: «توی این مدت، چرا نباید یک حس نزدیکی به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) داشته باشم؟

بعد از جلسه، بدون اینکه حرفی بزنم،

آقا برگشتند به من گفتند: 

«چشم آدم باید مواظب باشه. 

اگر کسی میخواد آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو ببینه، 

باید مواظب چشمش باشه که گناه نکنه 

?سرم را انداختم پایین

حساب و کتاب چشم‌هایم خیلی 

وقت بود از دستم در رفته بود.

مراقب دیدنی هامون باشیم ….

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[پنجشنبه 1401-05-27] [ 11:54:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  به فکر دیگران باشیم   ...

?? به فکر دیگران باشیم تا مورد توجه امام عصر علیه السلام قرار بگیریم

? شیخ زین العابدین مازندرانى از شاگردان صاحب جواهر و شیخ انصارى ساکن کربلا بوده است در مورد سخاوت و انفاق او نوشته اند: تا مى توانست قرض مى کرد و به محتاجان کمک می کرد .

? روزى بینوائى به در خانه او رفت و از او چیزى خواست. شیخ چون پولى در بساط نداشت، بادیه مسى (کاسۀ بزرگ ) منزل را برداشت و به او داد و گفت: این را ببر و بفروش!

? دو سه روز بعد که اهل منزل متوجه شدند که بادیه(کاسه) نیست فریاد کردند که: بادیه را دزد برده است. صداى آنان در کتابخانه به گوش شیخ رسید؛ فریاد برآورد که: دزد را متهم نکنید، بادیه را من برده ام.

? در یکى از سفرها که شیخ به سامرا مى رود، در آنجا سخت بیمار مى شود. میرزاى شیرازى از او عیادت مى کند و او را دلدارى مى دهد. شیخ مى گوید: من هیچگونه نگرانى از موت ندارم ولیکن نگرانى من از این است که بنا به عقیده ما امامیه وقتى که مى میریم روح ما را به امام عصر علیه السلام عرضه مى کنند. اگر امام سئوال بفرمایند: زین العابدین ما به تو بیش از این اعتبار و آبرو داده بودیم که بتوانى قرض کنى و به فقرا بدهى، چرا نکردى؟ من چه جوابى به آن حضرت مى توانم بدهم؟!

?  بی توجهی به نیازمندان، یکی از شاخص هایی است که موجب نارضایتی امام عصر  از ما میشود. در این شرایط اقتصادی قطعا افرادی هستند که باید بیشتر به آنها رسیدگی کنیم

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 11:52:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  ببین نام اباالفضل چطور زندانی رانجات میدهد بسیار زیباست حتما بخوانید   ...

مسئول مشاوره به زندانیان محکوم ‌به اعدام در #زندان_رجایی_شهر  خاطره جالبی دارد:

?حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در یک کبابی مشغول کار می‌شود، ‌شبی پس از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع می‌کند و می‌رود در بالکن مغازه تا استراحت کند. درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها، صاحب مغازه به قتل می‌رسد. او متواری می‌شود؛ اما مدتی بعد، دستگیرش می‌کنند و به اینجا منتقل می‌شود.

?حکم قصاص جوان صادر می شود، اما اجرای آن حدود ۱۸-۱۷ سال به طول می‌انجامد؛ می‌گویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به‌ قول‌ معروف پوست‌ انداخته و اصلاح‌ شده بود. آن‌قدر تغییر کرده بود که همه زندانی‌ها قلبا دوستش داشتند.

?پس از این ۱۸-۱۷ سال، خانواده مقتول که آذری‌ بودند، برای اجرای حکم می‌آیند؛ همسر مقتول و سه دختر و ۷ پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمه‌چینی و شرح احوالات فعلی قاتل، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف‌نظر کنند. همسر مقتول گفت: 

” من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام" 

و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچک‌ترین برادرمان واگذار شده است. به‌هرحال برادر کوچک‌تر هم زیر بار نرفت و گفت :

“اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمی‌گذرم؛ زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سال‌ها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم.”

?به‌هرحال روی اجرای حکم مصر بود. با خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آن‌ها روبه‌رو شود، چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی را بیاورند. یادم هست هوا به‌شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛ وقتی آمد رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد به او گفتم اگر درخواستی داری بگو؛. او هم آرام رو به من کرد و گفت:

“درخواستی ندارم.”

?وقت کم بود و چاره دیگری نبود. مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ برادر و خواهر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند. 

جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آن‌ها گفت که اگر از قصاص صرف‌نظر کنند شیرش را حلالشان نمی‌کند.

 به‌هرحال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد همه‌چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت:

 "من یک خواسته دارم" 

من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگه‌ دارید تا آخرین خواسته‌اش را هم بگوید.

? شاگرد قاتل، گفت: 

“۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کرده‌اید، حالا تنها ۹ روز تا محرم باقی‌مانده و تا تاسوعا، ۱۸ روز. 

می‌خواهم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد علاوه بر این ۱۸ سال، ۱۸ روز دیگر هم به من فرصت بدهید. 

من سال‌هاست که سهمیه قند هر سالم را جمع می‌کنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس (ع)، شربت نذری به زندانی‌های عزادار می‌دهم. 

امسال هم سهمیه قندم را جمع کرده‌ام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابوالفضل (ع) بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم.”

? حرف او که تمام شد فضا عوض شد. یک‌دفعه دیدم پسر کوچک مقتول  منقلب شد، رویش را برگرداند و با بغض گفت:

 #من_با_ابوالفضل (ع) درنمی‌افتم؛ 

من قصاص نمی‌کنم. 

برادرها و خواهرهای دیگرش هم با چشمان اشکبار به یکدیگر نگاه کردند و هیچ‌کس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد.

? وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟

 پسر بزرگ مقتول ماجرا را برای مادرش تعریف کرد.

 مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص می‌کردید شیرم را حلالتان نمی‌کردم.

 خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس(ع) ختم به خیر شد و دل ۱۱ نفر با نام مبارک ایشان نرم شد و از خون قاتل پدرشان گذشتند ببینید نام #ابولفضل ع با دلها چکار میکنه .

دوستان 

اگه دلتون شکست اشکی از چشمتون جاری شد اموات خودتون وبعد اموات من حقیر هم دعا بفرمایید…

جان کلام:پروردگارا در برق چشمانمان بصیرت علوی،در دلهایمان حب آل محمد(ص) و در زبانمان کلام حق جاری فرما…

والسلام..

التماس دعا

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 02:10:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  بانویی که هیچ بیماری را دست خالی بر نمی گرداند   ...

بانویی که هیچ بیماری را دست خالی برنمیگرداند 

بانو سیده شریفه کیست؟؟

بنت الحسن علیه السلام بانویی ست که کمتر از ایشان در مجالس عزای اباعبدالله علیه السلام یاد میشود..

بانو شریفه سلام الله علیها دختر امام حسن علیه السلام و خواهر حضرت قاسم و حضرت عبدالله بن حسن است 

? مسیر طولانی و پرپیچ و خم جاده های خاکی و آسفالت را میان نخلستان ها و از روی انشعاب های «فرات» تا رسیدن آستان مقدّس مزارش طی می کنیم.

از ابتدای کوچه و بازاری که به مرقد مطهّرش منتهی می شود، فضای خالی ای روی دیوارها پیدا نمی شود که روی آن بنر، پلاکارد یا پارچه ای که روی آن، از حضرتش تقدیر و تشکر شده، نصب نباشد.

آوازه و شهرتش هنوز به کشورهای مجاور نرسیده است.

کمتر زائری غیر از عراقی در حرمش دیده می شود؛ ولی در اینجا به *طبیب آل الله* شهرت دارد.

هیچ بیمار و گرفتاری نیست که مراجعه به آستانش کند و دست خالی و ناامید برگردد.

❓کافی است از یک عراقی بپرسید سیده شریفه کیست؟!

◀️ از آنجایی که دختر کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی (علیه السلام ) است و داغ و مصیبت و سختی های زیادی در زندگی، خصوصاً در راه «کربلا» تا «کوفه» و از  «کوفه» در مسیر «شام» دیده است، طاقت ندارد هیچ بیمار و گرفتار و درمانده ای را ببیند و با آبرویی که پیش حق تعالی دارد، بلافاصله بیماریش را شفا می دهد.

اگر برایش نقّاره خانه درست کنند، باید شبانه روز برای معجزاتش نقاره ها به صدا درآیند.

سیده شریفه دختر امام حسن مجتبی (علیه السلام) است؛ بانوی جلیل القدری که همراه اسرای کربلا بعد از واقعه عاشورا از کربلا به کوفه آورده شد و در مسیر کوفه به شام، در نزدیکی شهر *حِلِّه* در فاصله 30 کیلومتری از کربلا، از شدّت مصائب و سختی هایی که دید، از ادامه سفر با اسرا بازماند و به شهادت رسید و در میان نخلستان های اطراف شهر آرمید.

نحوه ی شهادت این بانوی بزرگوار : 

در نقل قول آمده که هنگام جابجایی زنان و کودکان اهل بیت پیامبر، از کوفه به شام، این بانو که در اثر آزار و اذیت های سپاه ملعون یزید و ابن مرجانه لعنت اللّه و سختیهای اسارت بیمار شده بودند، در مسیر از روی ناقه ی شتر بر زمین میوفتند و بعد از ساعاتی حضرت ام کلثوم و حضرت زینب سلام الله علیها متوجه میشوند که بانو شریفه در کاروان نیستند 

هنگامی که به جستجوی بانو شریفه می‌روند، این خانم را در مسیر، روی خاک داغ بیابان پیدا میکنند 

طبق نقل قول راوی گفته میشود این بانو زیر دست و پای شتران به شهادت رسیدند 

 تاریخ شهادت18محرم الحرام

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[چهارشنبه 1401-05-26] [ 05:18:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  ازیکی از تجار ور شکسته نجف نقل میکرد:   ...

از یکی از تجار ورشکسته نجف

نقل میکرد:

این قدر وضع مالیم به هم خورد که به زنم گفتم:زن بردار بریم نجف،الان عزادارا میان خونمون شلوغ میشه آه در بساط نداریم.? 

زنم بهم گفت: مرد حسابی ، تو تاجر این شهری، با این همه دبدبه و کبکبه، شب اول محرمی همه از نجف بلند میشن میان کربلا، ما از کربلا بلندشبم بریم نجف، بابا پول نداریم نمردیم که، خدا هست، امام حسین هست، درس میشه.

بهش گفتم: زن اگه امام حسینم بخواست کاری بکنه تا الان کرده بود

? ? ? ? ? ? 

میگفت: هرچی به زنم گفتم بیا بریم توجه نکرد و حرف خودشو زد، فقط برای آخرین بار رفتم باهاش اتمام حجت کنم.

گفتم: زن اگه نیای بریم میانا، آبرومون میره ها. بازم گوش نکرد و کار خودشو کرد.

همینجوری که استرس داشتم و نمیتونستم یه جا بند بشم و هی خودمو میخوردم:

دیدم عصر شده، یه دفعه اولین دسته ی عزاداری آقا ابی عبدالله وارد خونه شدن.

رفتم پیش زنم، با عصبانیت بهش گفتم:

دیدی اومدن، دیدی آبرومون رفت، حالا خوبت شد؟

*آبرومونو بردی حالا برو جواب بده…*

*بازم کار خودشو میکرد و به من توجهی نمیکرد.*

*تو همین لحظه دومین دسته اومدن، سومین دسته، چهارمین دسته، هی دسته های عزاداری امام حسین وارد خونه میشدن و هی من نگران تر…*

*اذان مغرب شد…*

*وایستادن نماز خوندن…*

*عشا رو که خوندن رفتم گفتم: ما امشب چیزی نپختیم، یه چیز ساده ای میل کنید مث نون و پنیرو هندونه ایشالله از فردا شروع میکنیم…*

? ? ? ? ? ? ? 

*میگفت:*

*شام خوردن و رفتن حرم زیارت، نصف شب شد خوابیدن، تا* *خوابشون برد بلند شدم قبامو پوشیدم، عبامو انداختم، عرق چینمو سرکردم و نعلینمو پا.شال و کلا کردم برم نجف.*

*رفتم به زنم گفتم: زن این تو و این عزادارا و این امام حسین…*

*من دیگه تحمل موندن و آبروریزی ندارم…*

*میرم نجف و تو کربلا نمیمونم…*

*فقط تو کربلا یه کار دارم!*

*زنم گفت: چی کار؟*

*گفتم: الان میرم بین الحرمین، حرم حسینم نمیرم ، میرم حرم عباس…*

*به عباس میگم: برو به این داداشت بگو خیلی مشتی هستی، خیلی با مرامی، خوب آبروی این چن سالمونو حفظ کردی…*

? ? ? ? ? ? ? 

*هرچی زنم گفت: بمون نرو…*

*منو تنها نزار. محل* *نذاشتم و از خونه زدم بیرون اومدم تو کوچه، باید دست راست برم حرم حسین گفتم نمیرم قهرم، پیچیدم برم حرم عباس تو راهم دیدم یه حجره بازه…*

*(قدیما تو بین الحرمین عرب ها حجره و دکان کاسبی داشتن)*

*خیلی تعجب کردم، گفتم:ساعت از نصف شبم گذشته، چطور میشه یه حجره باز باشه.*

*تو دلم گفتم این دیگه کیه که تا این موقع شب ول نکرده کاسبی رو؟!کنجکاو شدم بینم کیه.رفتم جلو دیدم آ سید حسینه…*

*آسید حسین استادم بوده و من اینجا تو همین حجره شاگردیه همین آسید حسینو میکردم…*

*خیلی خوشحال شدم.رفتم جلو*

*آسید حسین سلام علیکم جوابمو داد سلام علیکم.*

*گفتم : آسید حسین چی شده تا این موقع حجره موندی؟*

*بهم گفت: این چیزارو ول کن، روضه نداری امسال؟!*

*اشک تو چشام جمع شد و گفتم آسید حسین تو که وضع مارو میدونی تو کربلا ورشکست شدم یکی نیست حتی یه پول سیاهی برای روضه ی امام حسین بهم بده آسید حسین یه نگاهی بهم بهم انداخت گفت:*

*چی میخوای؟*

*گفتم: چیو چی میخوام؟*

*گفت:برای روضت چی لازمته؟*

*گفتم:برنج میخوام،شکر میخوام، چایی میخوام، گوشت میخوام، هیزم میخوام، سیب زمینی میخوام، پیازمیخوام.فلان و *فلان و فلان میخوام …*

*بهم گفت: بیا بردار برو  گفتم: چیو بردارم برم؟ گفت:*

*همینایی که الان گفتی هرچه قدر میخوای ببر،*

*نگاه کردم تو دکانش دیدم پر از همه چیزاییه که میخوام…*

*گفتم: من پول ندارم آسید حسین*

*گفت: کی پول خواست از تو؟*

*سرم داد کشید مث همون روزای استادو شاگردی: بیا هرچی میخوای بار گاری کن بردار بروهمه چیو بار گاری زدیم تموم شد*

*گفتم: آ سید حسین، ممنونتم کمکم کردی نذاشتی آبروم بره…ولی من این همه بارو چطوری ببرم؟*

*اومد جلو تکیه داد به زنجیر آویزونه دم حجرش*

*روشو کرد طرف حرم حسین صدا* *زد:عباس،اکبر،قاسم،عون،جعفر بیاین این بارارو ببرید*

*تو دلم گفتم: نگاه آسید حسین چقدر شاگرد گرفته، من یکی بودم شاگردشا…*

*تا این موقعم بیدارن شاگرداش…*

*خواستم برم خونه بهم گفت وایسا کارت دارم رفت از ته حجرش یه چیزی بیاره*

*وقتی اومد دیدم دوتا شمع دونی خوشگل سبز رنگ گذاشت به دستم گفت اینم هدیه ی مادرم فاطمه، برو یه گوشه از روضتو روشن کن. نفهمیدم منظورش از مادرش فاطمه چیه؟*

? ? ? ? ? ? 

*اینقدر خوشحال بودم که گفتم حالا که که کارمون درست شد برم حرم آقا از آقا معذرت خواهی کنم…*

*بگیم آقا غلط کردیم نفهمیدیم. ببخشید، اما این دوتا شمعدونی تو دستام بود اذیتم* *میکرد.گفتم: میرم* *اینارو میدم به خانمم و بهشم میگم کارمون جورشده و برمیگردم حرم.*

*رسیدم سرکوچه دیدم گاری با بار جلو در گذاشته و زنم داره دورش میگرده و بال بال میزنه*

*رسیدم دم در خونه زنم بهم گفت: کجا ریش گرو گذاشتی؟*

*کجا نسیه آوردی؟*

*بهش گفتم: زن کارمون راه افتاده و درست* *شده،این شمعدونی هارو بگیر من برم از آقا معذرت خواهی کنم بعد که اومدم تعریف میکنم برات.*

*زنم گفت حالا از کی گرفتی اینارو؟*

*گفتم: از آسیدحسین.اون ایناروبهم داد.*

*زنم دادزد سرم که: مرد! ورشکست که شدی دیونه شدی؟*

*گفتم:چرا؟*

*گفت:آسیدحسین20ساله مرده*

*گفتم: زن به عباس قسم من الان بین الحرمین درحجره ی آ سید حسین بودم*

*باورش نشد. گفت صبر کن خودم بیام ببینم چی شده.؟*

*رفتیم بین الحرمین، تا به حجره ی آسید حسین رسیدیم دیدم در حجره ی آسید حسین خاک گرفته،عنکبوتا تار* *بستن.یه وقت یادم افتاد خودم آسید حسینو غسل دادم، خودم کفنش کردم، خودم خاکش کردم.*

*به زنم گفتم تو برو خونه*

*خودم اومدم تو حرم حسین چسبیدم به ضریح و گفتم آقا غلط کردم*

*برات کربلاتونو از دست حضرت عباس بگیرید

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 09:30:00 ق.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...



  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما