یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


بهمن 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      





جستجو





  سید کریم پینه دوز وماجرای حلوا   ...

✨خدا یکی از خوبان و عاشقان امام زمان را رحمت کند شاید مثلا چهل سال پیش بود، سید کریم پینه دوز، هرشب جمعه به محضر آقا مشرف میشد.

در بازار تهران حجره کوچک پینه دوزی داشت، امام زمان شبهای جمعه سری به حجره اش میزد و او را میدید.

یک روز از صبح تا غروب پولی دشت نکرد،در حجره را تا انتهای شب باز گذاشت به امید مشتری, خبری نشد، زن و بچه گرسنه منتظرش بودند در خانه، حجره را بست و رفت سرکوچه ی خانه شان ایستاد، برف سنگینی می‌بارید گفت انقدر می ایستم تا روزی ام را مولایم حواله کند، جوانی از دور آمد و بقچه ای به او داد، گفت از طرف حضرت صاحب است، نان بود و حلوا،سید کریم میگفت عطرش آدم را مست میکند و طعم غذای بهشت دارد.
نان و حلوا را هرچه میخوردند تمام نمیشد ، سفره را که باز میکردند باز همان مقدار روز اول در سفره بود، به خانمش گفت کسی بویی نبرد از این ماجرا، زن همسایه از خانمش پرسید این عطر حلوا که کوچه را برداشته از خانه ی شماست، ماجرایی دارد؟خانمش قصه را به زن همسایه گفته بود، برای وعده ی بعدی سفره را که باز کرده بودند دیگر نانی در سفره نبود.


برداشتی آزاد از زندگی سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز>

#امام_زمان





موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[شنبه 1402-02-02] [ 09:44:00 ب.ظ ]





  اگر یادمان رفت چه کنیم   ...

♻️ خاطره‌ای از آیت الله مصباح/ اگر یادمان رفت چه کنیم؟

✍نوه آیت الله مصباح یزدی نقل می‌کنند:تقریباً چهل‌وپنج دقیقه‌ای به اذان مغرب و عشا مانده بود. رفته بودم منزل حاج‌آقا به ایشان سری بزنم. تنها بودند؛ حتی حاج‌خانم هم نبودند. حاج‌آقا داشتند پاهایشان را چرب می‌کردند. سال‌ها بود زانودرد و پادرد همپایشان شده بود. دکترها روغن‌هایی را تجویز کرده بودند و باید هر روز پایشان را چرب می‌کردند. احوال‌پرسی همیشگی و خوش‌و‌بشی کردیم. حاج‌آقا همچنان مشغول بودند که از من خواستند چیزی برایشان بیاورم. می‌خواستند بگویند متکا را بیاور که کلمه‌اش یادشان نیامد! چند ثانیه کشید. مقداری که گذشت متوجه شدم و متکا را برایشان آوردم.

سرشان را انداخته بودند پایین. غرق فکر شدند. چند دقیقه‌ای سکوت شد. رو کردند به من و بغض‌آلود و با صدای لرزان گفتند: «آدم گاهی اوقات کلمه به این سادگی که شاید هزاران بار در طول زندگی با آن سروکار داشته، یادش می‌رود، اگر روزی به ما گفتند که خدایت کیست و یادمان رفت آن موقع چه خاکی بر سر کنیم؟ اگر گفتند که امامت کیست و یادمان رفت، اگر گفتند کتابت چیست و یادمان رفت! آنجا باید چه کنیم؟»

آن بغض سنگین اشک شد و کم‌کم از چشمانشان سرازیر شد. این سؤال را تکرار کردند. گفتند: «چه کار کنیم؟» فکر می‌کردم این پرسش مقدمه توضیحی است، اما دیدم ادامه دارد. باز هم مرتب از من پرسیدند.«به نتیجه ای رسیدی؟ فکر کردی؟» همزمان خودشان هم حال معنوی دیگری پیدا کرده بودند که لحظه‌به‌لحظه تشدید می‌شد.

نزدیک اذان شد. از وضو که برگشتند دوباره با بغض و اشک پرسیدند: «خب! به نتیجه ای رسیدی چه کار کنیم؟» مات و مبهوت مانده بودم. رفتند سمت چوب‌لباسی‌. عطرهای دم‌دستی‌شان را آنجا می‌گذاشتند. صدای اذانشان در خانه پیچید. وقتی نزدیک سجاده شدند، بغض صدایشان ترکید. به پهنای صورت اشک می‌ریختند. گفتند: «شما که جوابی به این سؤال ندادی! اگر پرسیدند اسم خدایت کیست اگر یادمان رفت چه کنیم. اما فکر می‌کنم این «علی علی» گفتن‌های ما در طول زندگی که هر جا توانستیم و از دستمان برآمد، مدام گفتیم «علی علی» این «علی علی» گفتن‌ها ما را رها نمی‌کند. ما را ول نمی‌کنند. امیرالمؤمنین (علیه السلام) به جایش می‌آیند و جواب این «علی علی» گفتن‌ها را می‌دهند. اگر هم یادمان برود به ما یادآوری می‌کنند.»

بعد بلافاصله گفتند: «اگر در این دنیا ایمان‌مان را امانت بدهیم دست امیرالمؤمنین (علیه السلام) به شرطی که ایمان را خراب نکرده باشیم، بگوییم این امانت خدمت شما آن لحظه و جایی که من احتیاج دارم، این را به من برگردانید؛ بعید می‌دانم امیرالمؤمنین کسی باشد که بخواهد از امانت نگهداری نکند و حتماً آدم امینی است. مهم این است که ما ایمان‌مان را امانت دهیم. این علی علی گفتن‌ها آنجا کار خودش را می‌کند.»

مشغول نماز مغرب شدیم. نماز عجیبی شد. ادعا ندارم همیشه با ایشان بوده‌ام و حالاتشان را دیده‌ام، اما در سن‌وسال خودم و در موقعیت‌هایی که با حاج‌آقا ارتباط داشتم، کمتر چنین نمازی از ایشان دیده بودم. با حال و پر اشک. بین هر آیه سوره حمدشان گریه می‌کردند. بین دو نماز بحث را ادامه دادند و تأکید کردند روی اینکه آدم ایمانش را بسپارد به دست آن‌ها، آن‌ها شب اول قبر بر‌گردانند.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 06:16:00 ب.ظ ]





  برگی از نهج البلاغه   ...

✨﷽✨

🔻 وصیت حضرت أمير المؤمنين 

      امام علی بن ابی طالب (ع) قبل از شهادت

⬅️ برگی از نهج البلاغه / در این خطبه آمده است : 

⬅️ اما وصیت من به شما درباره خدا این است که هیچ چیز را با وی شریک قرار ندهید ، و وصیت من به شما درباره محمد (صلی الله علیه و آله) این است که سنت او را ضایع مسازید ، این دو ستون دین را به پا دارید و این دو چراغ را بر افروزید ، تا آن گاه که از حق منحرف نشده اید ، نکوهشی متوجه شما نخواهد بود ، هر یک از شما به قدر توانایی ، کوشش خویش را به کار ببرد و خداوند به جاهلان تخفیف داده است .

⬅️ پروردگار شما ، پروردگاری رحیم و دین شما ، دینی استوار و مستقیم و امام شما ، امامی علیم و بسیار دانا است .

⬅️ من دیروز همنشین شما بودم و امروز ، من موجب عبرت گرفتن شما هستم ، و فردا از شما جدا خواهم بود ، خداوند مرا و شما را بیامرزد .

⬅️ همانا من همسایه و همنشین شما بودم که بدن من روزی چند در نزد شما و با شما بود ، دیری نخواهد گذشت که به دنبال این همنشینی از من جسدی خالی از روح باقی خواهد ماند ، جسدی که بعد از متحرک بودن ، ساکن خواهد بود و بعد از گویا بودن ، خاموش خواهد شد ، این بی حرکتی و خاموشی چشمان من و حرکت نکردن و سکون سر و دست و پای من ، باید به شما پند بیاموزد ، پس به راستی ، مشاهده این حالات برای کسانی که طالب عبرت باشند ، از منطقی که بلیغ و رسا باشد و از سخنی که مورد قبول همه افراد باشد ، پندآموزتر است .

⬅️ خدا حافظی من با شما ، از نوع خدا حافظی مردی است که منتظر ملاقات با خداوند است ، فردا شما درباره روزگار من می اندیشید ، و آنچه راز و حقیقت آن از شما پنهان بود ، برایتان آشکار می گردد ، و بعد از خالی شدن جای من و قرار گرفتن دیگری در آنجا که من بودم ، مرا خواهید شناخت .

📚برگی از نهج البلاغه 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 06:13:00 ب.ظ ]





  پندانه   ...

🔅 #پندانه 

✍ او به حال شما آگاه‌تر است

حدود ۷۰ سال پیش، جوان ساده و جاهلی در مسجد حاجی‌بابا در بازار شهر خوی به مکتب علوم دینی می‌رفت.

او هنگام اذان ظهر به وسط بازار می‌آمد و با صدای بلند اذان می‌گفت و نماز می‌خواند. 

این کار او باعث شده بود در وسط بازار ایجاد سدمعبر کرده و مردم را معذب کند.

پیرمردی که در بازار مغازه داشت، روزی به وی اعتراض کرد که این کار او درست نیست و باعث مزاحمت برای مردم و نفرت آن‌ها از نماز می‌شود، ولی جوان اصرار داشت که این کار او تبلیغ و یادآوری نماز و خدا برای مردم است.

روزها گذشت تا بعد از مدتی آن جوان ازدواج کرد و با نامزدش به بازار آمد. 

پیرمرد چون آن جوان را با نامزدش در بازار دید، از دور او را به اسم صدا کرد و گفت: 

ای جوان! نامزدی‌ات مبارک! به مغازه‌ من بیا، می‌خواهم هدیه‌ای به شما بدهم. 

اهل بازار سرهایشان به‌سوی آن جوان و همسر جوانش برگشت و جوان وقتی نگاه مردم را روی خود و نامزد جوان خویش دید، نامزد خود را گفت تا از گذر بازار، به خانه برود.

جوان نزد پیرمرد با حالت طلب‌کار و عصبانیت آمد و گفت:

ای پیرمرد وسط بازار چرا داد می‌زنی و آبروی مرا می‌بری؟ به نزد من بیا و در خلوت بگو. 

پیرمرد گفت: 

می‌خواستم در وسط بازار یادت کنم تا همه ببینند چقدر دوستت دارم!

ای جوان! یادکردنِ بلند من، تو را در وسط بازار باعث شد همسر خویش، از خود دور کنی. پس بدان! یادکردنِ تو هم، خدا را در وسط بازار، جز دورکردن مردم از خدا، هیچ ثمری ندارد.

هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَإِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ ۖ فَلَا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ ۖ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقَی؛ 

او به حال شما آگاه‌تر است آن‌گاه که شما را از خاکِ زمین آفرید و هنگامی که در رحم مادرها جنین بودید، پس خودستایی مکنید، او به حال هر که متّقی (و در خور ستایش) است، از شما داناتر است.(نجم:۳۲)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 06:09:00 ب.ظ ]





  تلنگر   ...

✨﷽✨

🔴تلنگر

✍وقتی سیبی را از درخت چیدی دیگر چیده شده است وراه بازگشت ندارد نه درخت ان را میپذیرد ونه باغبانی ان را پیوندمیزند!

اما.حساب ما و خدا مثل حساب سیب و درخت نیست,بلکه مثل اب ودریاست…

اگر ظرف ابی را از دریا جدا کنی..هروقت این اب بخواهد بازگردد اغوش دریارباز است..

هرچند اب نجس وکثیف شده باشد به محظ اینکه وارد دریا میشود پاک زلال میگردد…

خدا دریای رحمت است واغوش رحمت او برتمامی بندگان چه بندگان پاک چه الوده و گناهکار باز است

غم نیست که راه رفت و امدباز است

پس اگر بنده ای بگوید من راهی ندارم وگناهکارم و لایق مرگ و…کفرگفته و به رحمت خدا توهین کرده است..

سینه مادر خون نجس و الوده را به شیر پاک و زلال تبدیل میسازد ویا چشم ما همان خون الوده را به اشک پاک مبدل میکند…

بی جهت نیست که یکی از نام های خدا مبدل است مبدل یعنی تبدیل کننده ی بدی به خوبی ها…

وقران میگوید:

یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ

پس میبینی که همه چیز باخدا حل میشود کافی است با او بپوندیم

 میدانی که شرط پاک شدن اب کثیف پیوستن با دریاست…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 04:38:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
 
 
مداحی های محرم