یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      





جستجو





  کی تو را گرسنه گذاشتم؟   ...

#حڪـایــت

🔰 کی تو را گرسنه گذاشتم؟!

💠 علامه طباطبایی در زمینه مکاشفات خود حکایت می کند که: 

🔸… من در نجف که بودم، هزینه زندگی ام از تبریز می رسید، دو سه ماه تأخیر افتاد و هر چه پس انداز داشتم خرج کردم و کارم به استیصال کشید.

📖 روزی در منزل نشسته بودم و کتابم روی میز بود، مطالب هم خیلی باریک و حساس بود، دقیق شده بودم در درک این مطالب، ناگهان فکر رزق و روزی و مخارج زندگی افکار مرا پاره کرد و با خود گفتم تا کی می توانی بدون پول زندگی کنی؟ 

💥به محض اینکه مطلب علمی کنار رفته و این فکر [ تهیه رزق و روزی] به نظرم رسید، شنیدم که، کسی محکم در خانه را می کوبد، پاشدم رفتم، در را باز کردم و با مردی روبه رو شدم، که دارای محاسن حنایی و قد بلند و دستاری بر سر بسته بود که، نه شبیه عمامه بود و نه شبیه مولوی، (دستار خاصی بود، با فرم مخصوص) به محض اینکه در باز شد، ایشان به من سلام کرد و گفتم: علیکم السلام 

⚡️گفت: من شاه حسین ولیّ هستم، خدای تبارک و تعالی می فرماید: 

⁉️در این هجده سال (از سالی که معمم شدم و به لباس خدمتگزاری دین درآمدم) کی تو را گرسنه گذاشتم که، درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی، خداحافظ شما! 

⭕️در را بستم و آمدم، پشت میز مطالعه، آن وقت تازه سرم را از روی دستم برداشتم، در نتیجه سؤالی برای من پیش آمد و اینکه آیا من با پاهایم رفتم دم در و برگشتم؟! 

⚪️ اگر اینجور بود، پس چرا الآن سرم را از روی دستم برداشتم؟! و یا خواب بودم، ولی اطمینان داشتم که، خواب نبودم، بیدار بودم، معلوم شد که، یک «حالت کشفی» برای من رخ داده بود.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[سه شنبه 1401-10-13] [ 04:46:00 ب.ظ ]





  بزرگی حضرت علی علیه السلام از نگاه عمربن الخطاب   ...

✨﷽✨

🌹تاکور شود هرآنکه نتواند دید 

✍ ﺭﻭﺯﯼ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺳﻨﯽ ﺑﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺍﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ پایین ﻣﯽ آﻣﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﻏﻠﻮ می کنید ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﯾﺪﺍﻟﻠﻪ می گویید! ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺍﻣﯿﻨﯽ پاسخ داد: ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

عالم سنی ﮔﻔﺖ: ﺳﺨﻦ ﻋُﻤﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺖ ﺍﺳﺖ.ﻋﻼﻣﻪ، ﺳﺮﯾﻊ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺐ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﺍی ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚ ﺩﺭ آﻥ ﺑﻮﺩ: ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻃﻮﺍﻑ ﮐﻌﺒﻪ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺖ؛ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﺎﻣﺸﺮﻭﻋﯽ ﮐﺮﺩ و ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻧﺰﺩ ﻋﻤﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ. ﻋُﻤﺮ بن الخطّاب به او ﮔﻔﺖ:《ﻗَﺪ ﺭَﺍﯼ ﻋَﯿﻦُ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺿَﺮَﺏَ ﯾَﺪُ ﺍﻟﻠّﻪ 》(ﭼﺸﻢ ﺧﺪﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ).

👌آﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺳﻨﯽ مات و ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ…

📚 منابع:

1-ﮐﻨﺰ ﺍﻟﻌﻤﺎﻝ، ﺝ5، ﺹ462

2-ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺩﻣﺸﻖ، ﺝ17، ﺹ42

3-ﺟﻮﺍﻫﺮ ﺍﻟﻤﻄﺎﻟﺐ، ﺝ1، ﺹ 199

4-ﺟﺎﻣﻊ ﺍﻻﺣﺎﺩﯾﺚ، ﺝ26، ﺹ29

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[یکشنبه 1401-10-11] [ 07:56:00 ق.ظ ]





  آیت الله فاضل لنکرانی   ...

آیت‌الله حاج‌ شیخ محمّدجواد فاضل لنکرانی:

جدّ ما شيفته و محو در حضرت زهرا (سلام‌الله‌عليها) بود.

ايشان می‌گفتند يک وقتی من خواب ديدم كه در خدمت مرحوم آقای بروجردی نشسته‌ام؛ بعد از ايشان اجازه گرفتم كه مرخّص شوم. 

فرمودند: بنشينيد، برای ما مهمانی می‌آيد. 

عرض كردم چه كسی؟ 

فرمودند: مادرم حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها)

عرض كردم شما اولاد ايشان هستيد و شايد درست نباشد من بنشينم.

فرمودند: شما بنشين. 

نشستيم و حضرت تشريف آوردند. 

عرض ادب كرديم. بعد فرمودند آقاحسين آنچه كه از مصيبت‌هايی كه بر من وارد شده، شنيده‌ايد، همه‌اش درست است. 

 از مصيبت‌ها، از سيلی‌ای كه به من زدند و مرا پشت در قرار دادند، همه درست است. حضرت يكی‌يكی مصائب را بيان می‌كرد و می‌فرمود آقاحسين، همه‌ی اينها درست است.

جدّ ما فرمودند از بس در عالم رؤيا گريستيم، از خواب بيدار شدم.

هر روز صبح خدمت آقای بروجردی میرفتم. آن روز بعد نماز صبح خدمت ايشان رفتم.

فرمودند چی شده كه صبح به اين زودی اينجا آمديد؟

گفتم يک خواب خيلی عجيبی ديدم كه بايد برای شما عرض كنم و آن خواب را برایشان گفتم.

ایشان آن روز تا غروب گريه می‌كرد و اشک می‌ريخت.

📚 حجره فقاهت

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[شنبه 1401-10-10] [ 08:10:00 ب.ظ ]





  دعوا بر سر گردو   ...

✨﷽✨

گویند ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند.

به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.

یکی را درد چشم گرفت

 و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.

ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است.

گریه کرد.

پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟

گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.

دنیا نیز چنین است، مانند گردوییست بدون مغز که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 08:06:00 ب.ظ ]





  طواف ملائک   ...

🔸️طواف ملائک

از زبان خانم فاطمه انصاری دختر آن بزرگوار نیز خاطره ای بشنویم: « یک شب پدرم منزل ما مهمان بود. من خوابیده بودم. بعد یک دفعه احساس کردم اتاق شلوغه و همهمه ای بلند شد، نگاه کردم دیدم یک گوشه سقف اتاق باز شده و آسمان پیداست و یک عالمه ملک که همه سبزپوش و خیلی زیبا بودند، آمدند و رفتند دور رختخواب پدر و یک همهمه ای بود. انگار همه ذکر می گفتند و در همان حال صدایی شنیدم که می گفت: نباید این را فاش کنی.

خیس عرق شده بودم، می خواستم بلند شوم ولی نتوانستم. انگار به زمین چسبیده بودم و شاید این حالت حدود پنج دقیقه ای طول کشید بعد بلند شدم و رفتنم دنبال پدر. ایشان دو سه دفعه در شب برای تجدید وضو بلند می شد، پشت سرشان آمدم بیرون و گفتم این چی بود؟ چه خبر بود؟ فرمود: هیس! و من تا مرحوم پدرم زنده بود نتوانستم چیزی بگویم انگار خودشان تصرف کرده بودند! »

🔶️ کتاب سوخته

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 06:56:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما