بزرگى با شاگردش از باغى میگذشت 

چشمشان به یک کفش کهنه افتاد. 

شاگرد گفت : گمان میکنم 

این کفشهای کارگرى است که 

در این باغ کار میکند،

بیایید با پنهان کردن کفشها عکس العمل 

کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم 

و کمى شاد شویم. استاد گفت : 

چرا براى خندیدن خودمان 

او را ناراحت کنیم..؟ 

بیا کارى که میگویم انجام بده 

و عکس العملش را ببین.. 

مقدارى پول درون آن کفش قرار بده.. 

شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول،

مخفى شدند.. 

کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود 

مراجعه کرد و همین که 

پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى 

درون کفش شد و بعد از وارسى 

پول ها را دید با گریه فریاد زد 

خدایا شکرت..

خدایی که هیچ وقت بندگانت را 

فراموش نمیکنى..! 

میدانى که همسر مریض 

و فرزندان گرسنه دارم و در فکر بودم که 

امروز با دست خالى و با چه رویی 

به نزد آنها باز گردم 

و همین طور اشک میریخت…

استاد به شاگردش گفت : 

همیشه سعى کن براى خوشحالیت

ببخشى نه بستانی…🌸🍃

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[شنبه 1401-07-16] [ 07:11:00 ب.ظ ]