#حکایت_خر_و_شتر

خر و شتری دور از آبادی به

آزادی زندگی می کردند…

نیم شبی به کاروانی نزدیک شدند. شتر گفت : 

رفیق ساعتی سکوت کن تا

از آدمیان دور شویم  نباید گرفتار آییم…

خرگفت: نمی‌توانم، چرا که 

درست همین ساعت نوبت آواز من است 

و ترک عادت رنج جان دارد و

بی محابا. فریاد عرعر سر داد…

کاروانیان با خبرشدند و هر

دو را گرفتند و به بار کشیدند

فردا به آبی عمیق رسیدند و

عبور خر از آن ناممکن شد…

پس خر را بر پشت شتر گذاشتند تا از آب بگذرد…

شتر تا به میانه آب رسید

شروع به تکان خوردن کرد.

خر گفت: رفیق اینچنین نکن که

اگر من افتم غرق شدنم حتمی است

شترگفت : چنانکه دیشب نوبت آواز خربود، امروز هم نوبت رقص ناساز شتر است 

و با جنبشی خر را بینداخت و غرق ساخت..!

“هر سخن جائی و هرنکته مکانی دارد”

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[دوشنبه 1401-05-31] [ 05:27:00 ب.ظ ]