????
خیلی عالیه حتما تا آخر بخوانید?
#دزدی_که_در_خزانه_نمک_گیر_سلطان_شد
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکيل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و کار داريم و قوت لايموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم؟ بيائيد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم که تا آخر عمر برايمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، اين کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممکن را پيدا کردند و خود را به خزانه رسانيدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و اشياء گرانبها بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتيقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر کرده باند به شى درخشنده و سفيدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزديکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!
بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد طورى که رفقايش متوجه او شدند و خيال کردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت: افسوس که تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمک گير سلطان شديم، من ندانسته نمکش را چشيدم، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوريم و نمکدان او را هم بشکنيم.
آنها در آن دل سکوت سهمگين شب، بدون اين که کسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهايى بوده است، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق که کردند ديدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد.
بالاخره خبر به گوش سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر اين کار برايش عجيب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت: عجب! اين چگونه دزدى است؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟ ولى هر جور که شده بايد ريشه يابى کنم و ته و توى قضيه را در آورم.
در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديک او را ببينم و بشناسم.
اين اعلاميه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت: سلطان به ما امان داده است، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسيد: اين کار تو بوده؟
گفت: آرى.
سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين که مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى؟
گفت: چون نمک شما را چشيدم و نمک گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان تعريف کرد.
سلطان به قدرى عاشق و شيفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حيف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگيرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.
آرى او يعقوب ليث صفاري بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاريان را تاسيس نمود. يعقوب ليث صفاري سردار بزرگ و نخستين شهريار ايراني (پس از اسلام) قرون متوالي است که در آرامگاهش واقع در روستاي شاهآباد واقع در 10 کيلومتري دزفول بطرف شوشتر آرميده است. گفتني است در کنار اين آرامگاه بازماندههاي شهر گندي شاپور نيز ديده ميشود.
[جمعه 1401-05-21] [ 08:26:00 ب.ظ ]