یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


شهریور 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            





جستجو





  آرامش برگ یا سنگ؟   ...

💢آرامش برگ یا سنگ؟

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.

استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست .

مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: ” عجیب

آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است.

به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”

استـاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت

و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود

را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.

سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت

و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش

داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو بــه من بگو

آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را …؟!”

مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:

“اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا

و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!

لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد.

من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!”

استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟

اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تــاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم

هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.”

استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.

چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب

می کردید یا آرامش برگ را؟”

استاد لبخندی زد و گفت : “من در تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم

در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم .

مــن آرامـش بـرگ را مــی پسندم🌺

حکایت .

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[دوشنبه 1403-06-26] [ 01:28:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  نقل داستانی از عنایت امام زمان (عج)   ...

🖊نقل داستانی از عنایت امام زمان(عج)

📝استاد #آیت_الله_فرحانی :

🔹‌آیت‌الله فلسفی(ره) داستانی نقل می‌کند که بسیار پندآموز است و در آن تذکرات عجیبی دارد؛ ایشان می‌فرمود: در یکی از روستاهای شاهرود، عالمی ‌بود که کار دینی و تربیتی می‌کرد و مردم به او ارادت داشتند. 

📌او پسرش را برای تحصیل به شهر دیگری فرستاده بود؛ اما این پسر چندان درس نخوانده بود و چیزی در ایام تحصیل جمع نکرده بود. آن عالم که از دنیا رفت، مردم به اعتبار فضل و علم پدر، پسر را به جای او گذاردند. پسر نماز میّت می‌خواند، صیغۀ عقد می‌خواند، صیغۀ طلاق می‌خواند؛ اما همه باطل!

🔸 روزی پسر به فکر افتاد که واقعیت را بازگو کند و بیش از این، آخرتش را خراب نکند. مردم پس از فهمیدن واقعیت او را زده و از روستا بیرون انداختند. خودش نقل می‌کند: از شاهرود که خارج شدم، آقایی مرا به اسم صدا زد و از من پرسید: «چرا ‌‌این‌گونه‌ای؟» گفتم: من اشتباه کردم، گناه کردم و خلاصۀ جریان را تعریف کردم. آن آقا به من گفت: «به تهران و مدرسۀ نصرالدین برو. حجرۀ شماره 16 این مدرسه خالی است. شخصی به اسم آقامیرزا آنجاست. 

🖇به او بگو کلید این حجره را به تو بدهد و به او بگو: آقامیرزا! خود شما هم باید درسی برای من بگذاری و مرا تعلیم دهی.» من هم سرم را پایین انداختم و به تهران رفتم. آدرس درست بود. تا به آقامیرزا گفتم، اطاعت کرد. کلید را آورد و به من داد و پیشنهاد تدریس را نیز پذیرفت. 

🔺آقامیرزا می‌گوید: دیدم او جوانِ عجیبی است و اطلاعات ویژه‌ای دارد. در طول تدریس، خاصیت‌هایی را در ایشان دیدم. من بیشتر اوقات بدون مطالعه و آمادگی قبلی به او درس می‌گفتم و به عنوان مدیر و متولی حوزه، نظم خاصی نداشتم و چندان به امور طلاب رسیدگی نمی‌کردم؛ یا مثلاً در خانه به خانواده‌ام رسیدگی نمی‌کردم و عیالم کتاب‌هایم را پنهان کرده بود. در واقع، علت اصلی‌ِ پیش‌مطالعه نکردنم، همین بود. در طول تدریس، این شاگرد محل پنهان شدن کتاب‌هایم را به من گفت. 

⁉️به او گفتم: آقا این اطلاعات، از کجاست؟ گفت: من رفیقی دارم. همان شخصی که در راه خروج از شاهرود، به سراغم آمد و مرا راهنمایی کرد. این رفیق هر روز برای ناهار یا شام به من سر می‌زند، مرا راهنمایی می‌کند و دستم را می‌گیرد. بسیار شخص بزرگواری است. متولی مدرسه می‌گوید: من فهمیدم این شخص، یوسف فاطمه(ع) است. به او گفتم: آیا می‌توانی از رفیقت اجازه بگیری تا من هم او را ببینم؟ گفت: این آقای من اصلاً اجازه نمی‌خواهد؛ چراکه بسیار انسانِ خوش‌برخورد و دوست‌داشتنی‌ای است. گفتم: نه؛ تو باید برای من اجازه بگیری. او رفت تا اجازه بگیرد. 

🔹برگشت و گفت: آقا فرمودند: «به آقامیرزا بگو: تو دَرست را بخوان و وظایفت را انجام بده؛ وقتش که فرا برسد، خودمان به دیدار تو می‌آییم.»

✍بله برادر، عزیز، خواهر بزرگوار! اگر به وظایفمان درست عمل کنیم، امام زمان(ع) به سراغ ما می‌آید.

نقل شده است: کفاشی بسیار با آقا مرتبط بود. خود این کفاش می‌گفت: آقا برای کفاشی برایم کفش آورده بود. تا کفش‌ها را دیدم، گفتم: آقا خیلی دوستت دارم؛ اما باید نوبت بگیری. می‌گوید: تا این را گفتم، دیدم آقا مرا بغل کرد. گفت: «برای همین است که تو را دوست دارم.»

📚عصاره خلقت 

🌹آغاز امامت حجه بن الحسن #امام_زمان (عج) تبریک و تهنیت باد.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[جمعه 1403-06-23] [ 10:50:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  واجب فراموش شده آقا قربان غریبیت بشم دورت بگردم   ...


واجب فراموش شده آقا قربان غریبیت بشم دورت بگردم

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 10:29:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  تلنگر   ...

#تلنگر

اگر چیزی برای شکرگذاری پیدا نکردید ، حتما نبضتان را چک کنید…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 10:28:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  آنتوان بارا نویسنده مسیحی درمورد امام حسین میگوید:   ...

🅾آنتوان بارا نویسنده مسیحی:

➖اگر امام حسین برای ما بود در هر جای زمین برای او پرچم و مناره می‌افراشتیم

⭕️ اگر غربی‌ها امام حسین را بشناسند، از او پیروی می‌کنند🔺


#امام‌عالمیان



موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 10:28:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...



  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
 
 
مداحی های محرم