یامهدی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


دی 1401
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30





جستجو





  تجربه نزدیک به مرگ   ...

🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ

 

🔹 حق النفس

✍ در روزگار جوانی، با رفقا برای تفریح به یک در نزدیکی شهر رفتیم. کسی که ما را دعوت کرده بود قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد. 

سیگار ها را یکی یکی روشن کرد و به دست رفقا می داد. من از سیگار نفرت داشتم ولی برای اینکه انگشت نما نشوم سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم! 

حالم خیلی بد شد. خیلی سرفه کردم.

بعد از آن هیچ وقت سراغ قلیان و سیگار نرفتم. 

اما در آن وانفسا، این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که می‌دانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یکبار را کشیدی؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی. 

همین باعث گرفتاری ام شد! در آنجا برخی افراد را دیدم که انسان های مذهبی و خوبی بودند اما به حق النفس اهمیت نداده بودند و بخاطر ضرر به بدن گرفتار بودند.

📚 کتاب سه دقیقه در قیامت

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[سه شنبه 1401-10-13] [ 07:00:00 ب.ظ ]





  اراده وهمت افراد فرق میکند   ...

🔵 اراده و همت افراد فرق می کند 

یکی همت و اراده اش در بهشت در حد همان خوراکی ها و پوشاکی ها و حور و قصور است، یکی هم همنشینی با اهل بیت علیهم السلام را می خواهد و می گوید. 

یکی بهشت می خواهد، یکی بهشت آفرین و صاحب بهشت را. مرحوم سید کریم محمودی تهرانی، معروف به سید کریم کفاش، از اولیای الهی و عاشقان امام زمان (عج) بود. علما و خوبان تهران او را می شناختند. وی تشرفاتی داشت. 

در ملاقاتی با حضرت ولی عصر (ع) حضرت جای او را در بهشت به او نشان دادند. پرسید: آقا شما هم آنجا هستید؟ فرمود: خیر. 

چون جای حضرت بسیار بالاتر از آنجا بود. سید کریم گفت: آقا من هم آنجا را نمیخواهم.

بهشتی که شما در آنجا نیستی فایده ندارد.

🔸 صحبت حور نخواهم که بود عین قصور 

🔸 با خیال تو اگر با دگری پردازم

همت‌ها خیلی با هم فرق می کند. 

در دنیا هم این گونه است.

📚 کتاب بهشت و جهنم، استاد عالی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 06:59:00 ب.ظ ]





  کی تو را گرسنه گذاشتم؟   ...

#حڪـایــت

🔰 کی تو را گرسنه گذاشتم؟!

💠 علامه طباطبایی در زمینه مکاشفات خود حکایت می کند که: 

🔸… من در نجف که بودم، هزینه زندگی ام از تبریز می رسید، دو سه ماه تأخیر افتاد و هر چه پس انداز داشتم خرج کردم و کارم به استیصال کشید.

📖 روزی در منزل نشسته بودم و کتابم روی میز بود، مطالب هم خیلی باریک و حساس بود، دقیق شده بودم در درک این مطالب، ناگهان فکر رزق و روزی و مخارج زندگی افکار مرا پاره کرد و با خود گفتم تا کی می توانی بدون پول زندگی کنی؟ 

💥به محض اینکه مطلب علمی کنار رفته و این فکر [ تهیه رزق و روزی] به نظرم رسید، شنیدم که، کسی محکم در خانه را می کوبد، پاشدم رفتم، در را باز کردم و با مردی روبه رو شدم، که دارای محاسن حنایی و قد بلند و دستاری بر سر بسته بود که، نه شبیه عمامه بود و نه شبیه مولوی، (دستار خاصی بود، با فرم مخصوص) به محض اینکه در باز شد، ایشان به من سلام کرد و گفتم: علیکم السلام 

⚡️گفت: من شاه حسین ولیّ هستم، خدای تبارک و تعالی می فرماید: 

⁉️در این هجده سال (از سالی که معمم شدم و به لباس خدمتگزاری دین درآمدم) کی تو را گرسنه گذاشتم که، درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی، خداحافظ شما! 

⭕️در را بستم و آمدم، پشت میز مطالعه، آن وقت تازه سرم را از روی دستم برداشتم، در نتیجه سؤالی برای من پیش آمد و اینکه آیا من با پاهایم رفتم دم در و برگشتم؟! 

⚪️ اگر اینجور بود، پس چرا الآن سرم را از روی دستم برداشتم؟! و یا خواب بودم، ولی اطمینان داشتم که، خواب نبودم، بیدار بودم، معلوم شد که، یک «حالت کشفی» برای من رخ داده بود.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 04:46:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما